شماره ١١٩

دلا گر دولتي داري طلب کن جاي درويشان
که نوردوستي پيداست در سيماي درويشان
برون شو از مکان و کون تا زيشان نشان يابي
چو در کون و مکان باشي نيابي جاي درويشان
بر ايشان که بشناسند گوهرهاي مردم را
توانگر گر بود چون زر نگيرد جاي درويشان
چو مهر خوب رويانست در هر جان ترا جاني
اگر دولت ترا جا داد در دلهاي درويشان
مقيم مقعد صد قند درويشان بي مسکن
بنازد جنت ار فردا شود مأواي درويشان
مبر از صحبت ايشان که همچو باد در آتش
در آب و خاک اثر دارد دم گيراي درويشان
فلک را گرچه بازيهاست بر بالاي اوج خود
زمين را سرفرازيهاست زير پاي درويشان
بتقدير ارچه گردون را همه زين سو بود گردش
بگردد آسمان زآن سو که گردد راي درويشان
شب قدرست و روز عيد هر ساعت مه و خور را
اگر خود را بگنجانند در شبهاي درويشان
اگر چه جان ز مستوري چو صورت در نظر نايد
بتن در روي جان بيند دل بيناي درويشان
بزير پاي ايشانست در معني سر گردون
بصورت گرچه گردونست بر بالاي درويشان
ز درهاي سلاطين ار گدايان نان همي يابند
سلاطين ملک مي يابند از درهاي درويشان
چو مردان سيف فرغاني مکن بيرون اگر مردي
ز دل اندوه درويشي ز سر سوداي درويشان