شماره ١١٦

اي بلبل بوستان معقول
طوطي شکرفشان معقول
اي بر سر تو لجام حکمت
وي در کف تو عنان معقول
مشاطه منطق تو کرده
آرايش دختران معقول
وي از پي طعن دين نشانده
بر رمح جدل سنان معقول
وي ناخن بحث تو ز شبهه
رنگين شده بر ميان معقول
رو چهره نازک شريعت
مخراش بناخنان معقول
پنداشته اي که از حقيقت
مغزيست در استخوان معقول
بر سفره حکمت آزمودند
پس بي نمکست نان معقول
تير نظرت ز کوري دل
کژ مي رود از کمان معقول
سر بر نکني بعالم قدس
از پايه نردبان معقول
با حبل متين دين چرايي
پا بسته ريسمان معقول
زردشت نه اي چرا شدستند
خلقي ز تو زند خوان معقول
شرح سخن محمدي کن
تا چند کني بيان معقول
بر شه ره شرع مصطفي رو
نه در پي ره زنان معقول
کز منهج حق برون فتادست
آمد شد رهروان معقول
بانگ جرس ضلالت آيد
پيوسته ز کاروان معقول
گوش دل خويشتن نگه دار
از بوعلي آن زبان معقول
نقد دغلي بزر مطلاست
در کيسه زرگران معقول
در خانه دين نخواهي آمد
اي مانده بر آستان معقول
بي فر هماي شرع ماندي
چون جغد در آشيان معقول
چون باز سپيد نقل ديدي
بگذار قراطغان معقول
اينجا که منم بهار شرعست
وآنجا که تويي خزان معقول
در معجزه منکري که کردي
شاگردي ساحران معقول
سودي نکني ز دين تصور
اين بس نبود زيان معقول
روشن دل چون چراغت اي دوست
تاريک شد از دخان معقول
هرگز نبود حرارت عشق
در طبع فسردگان معقول
از حضرت شاه انبيا علم
اي سخره جاودان معقول
ما را ز خبر مثالها داد
نافذ همه بي نشان معقول