شماره ١١٥

نصيحت مي کنم بشنو بر آن باش
بدل گر مستمع بودي بجان باش
چو ملک فقر مي خواهي بهمت
برو بر تخت دل سلطان نشان باش
بتن گر همچو انسان بر زميني
بدل همچون ملک بر آسمان باش
درين مرکز که هستي همچو پرگار
بسر بيرون بپاي اندر ميان باش
بهمت کش بلندي وصف داتست
سوي بام معالي نردبان باش
برغبت خدمت زنده دلي کن
ز مردن بعد از آن ايمن چو جان باش
چو رفتي در رکاب او پياده
برو با اسب دولت هم عنان باش
در دولت شود بر تو گشاده
گرت گويد چو سگ بر آستان باش
ميان مردم ار خواهي بزرگي
رها کن خرده گيري خرده دان باش
ببد کردن بجاي دشمن اي دوست
اگرچه مي تواني ناتوان باش
بزر پاشيدن اندر پاي ياران
چودي گر چند بي برگي خزان باش
اگرچه نيستي زرگر چو خورشيد
چو ابر اندر سخا گوهرفشان باش
ز معني چون صدف شو سينه پر در
وليکن همچو ماهي بي زبان باش
گر از ديو آمني خواهي پري وار
برو از ديده مردم نهان باش
چو سرمه تا بهر چشمي درآيي
برو روشن چو ميل سرمه دان باش
گر از منعم نيابي خشک ناني
بآب شکر او رطب اللسان باش
چو نعمت يافتي بهر دوامش
باخلاص اندر آن الحمدخوان باش
وليک از طبع دون مشنو که گويد
چو سگ بر هر دري از بهر نان باش
چو گشتي قابل منت بمعني
بصورت مظهر نعمت چو خوان باش
چو نفست آتش شهوت کند تيز
برو از آب صبر آتش نشان باش
گرت شادي بود از غم برانديش
گرت انده رسد رحب الجنان باش
چو آب اينجا بدادن بذل کن سيم
چو زر آنجا از آتش بي زيان باش
نصيب هرکسي از خود جدا کن
گدا را نان و سگ را استخوان باش
بلطف اي سيف فرغاني ز مردم
چو چشم مست خوبان دلستان باش
باحسان مردم رنجور دل را
چو روي نيکويان راحت رسان باش
بجود ارچه بآبت دست رس نيست
حيات خلق را علت چو نان باش
سبک سر را که از دنياست شادان
چو گر بر تن چو غم بر دل گران باش
از آب جوي مستغني چو بحري
بخاک خويش مستظهر چو کان باش
بذکر ار آخر افتادي چو تاريخ
بنام نيک اول چون نشان باش