شماره ١١٤

اي ترا در کار دنيا بوده دست افزار دين
وي تو از دين گشته بيزار و ز تو بيزار دين
اي بدستار و بجبه گشته اندر دين امام
ترک دنيا کن که نبود جبه و دستار دين
اي لقب گشته فلان الدين والدنيا ترا
ننگ دنيايي و از نام تو دارد عار دين
نفس مکارت کجا بازار زرقي تيز کرد
کز پي دنيا درو نفروختي صد بار دين
قدر دنيا را تو مي داني که گر دستت دهد
يک درم از وي بدست آري بصد دينار دين
قيمت او هم تو بشناسي که گر يابي کني
يک جو او را خريداري بده خروار دين
خويشتن باز آر ازين دنيا خريدن زينهار
چون خريداران زر مفروش در بازار دين
کز براي سود دنيا اي زيان تو ز تو
بهر مال ارزان فروشد مرد دنيادار دين
از پي مالي که امسالت مگر حاصل شود
در پي اين سروران از دست دادي پار دين
مصر دنيا را که دروي سيم و زر باشد عزيز
تو زليخايي از آن نزد تو باشد خوار دين
ديو نفست گر مسخر شد مسلم باشدت
اين که در دنيا نگه داري سليمان وار دين
حق دين ضايع کني هر روز بهر حظ نفس
آه از آن روزي که گويد حق من بگزار دين
کار تو چون جاهلان شد برگ دنيا ساختن
خود درخت علم تو روزي نيارد بار دين
بحث و تکرار از براي دين بود در مدرسه
وز تو آنجا فوت شد اي عالم مختار دين
آرزوي مسند تدريس بيرون کن ز دل
تا ترا حاصل شود بي بحث و تکرار دين
چشم جان از ديدن رخسار اين رعنا ببند
تاگشايد بر دلت گنجينه اسرار دين
دست حکم طبع بيرون ناورد از دايره
نقطه دل را که زد بر گرد او پرگار دين
کار من گويي همه دينست و من بيدار دل
خواب غفلت کي گمارد بر دل بيدار دين
نزد تو کز مال دنيا خانه رنگين کرده اي
پرده بيرون در نقشيست بر ديوار دين
بيم درويشي اعمالست اندر آخرت
آن توانگر را که در دنيا نباشد يار دين
در دل دنياپرست تو قضا چون بنگريست
گفت ناپاکست يارب اندرو مگذار دين
با چو تو کم عقل از دين گفت نتوان زآنکه هست
اندکي دنيا بر تو بهتر از بسيار دين
دين چو مقداري ندارد بهر دنيا نزد تو
آخرت نيکو بدست آري بدين مقدار دين!
کار برعکس است اگر دين مي خوهي دنيا مجوي
همچنين اي خواجه گر دنيا خوهي بگذار دين
در چراگاه جهان خوش خوش همي کن گاوليس
چون خر نفس ترا بر سر نکرد افسار دين
اندرين دوري که نزد سروران اهل کفر
زين مسلمان مرتد مي کند زنهار دين
سيف فرغاني برو آثار دين داران بجان
در کتب مي جو، قوي مي کن بدان آثار دين
خلق در دنياي باطل راه حق گم کرده اند
چون نمي جويند در قرآن و در اخبار دين
مجلس علمي طلب کز پرده هاي نقل او
دم بدم اندر نوا آيد چو موسيقار دين
گرچه گفتار نکو از دين برون نبود وليک
نزد حق کردار نيکست اي نکوگفتار دين
ورچه شعر از علم دين بيرون بود، چون عارفان
تا تواني درج کن در ضمن اين اشعار دين
اي خروس تاجور چون ماکيان بر تخم خويش
خامش اندر گوشه يي بنشين، نگه مي دار دين