شماره ١١١

اگر تو توبه کني کافري مسلمان شد
بتوبه ظلمت تو نور و کفرت ايمان شد
فرشتگان که رفيق تواند گويندت
چه نيک کرد کز افعال بد پشيمان شد
گرفت رنگ ارادت چو بوي تو بشنود
ببرد گوي سعادت چو مرد ميدان شد
چو توبه کردي اي بنده خواجه وار بناز
که در دو کون بآزادي تو فرمان شد
ز تو طلوع بود آفتاب طاعت را
چو در شب دل تو ماه توبه تابان شد
برو چو اهل هدايت کنون ره اسلام
بنور توبه که زيت چراغ ايمان شد
بآب توبه چو جان تو شست نامه خويش
دل تو جامع اسرار حق چو قرآن شد
چو نيست توبه پس از مرگ روشنت گردد
که روز عمر تو تيره چو شب بپايان شد
چو برق توبه بغريد شور در تو فتاد
چو برق خنده بزد چشم ابر گريان را
چو نفس در تو تصرف کند بميرد دل
ولي چو ميل بطاعت کند دلت جان شد
چو دل بمرد ز تن فعل نيک چشم مدار
جهان خراب بباشد چو کعبه ويران شد
چو اهل کفر برون آمد از مسلماني
کسي که در پي اين نفس نامسلمان شد
باهل فقر تعلق کن و ازيشان باش
بحق رسيد چو ايشان چو مرد ازيشان شد
براي طاعت رزاق هست دلشان جمع
وگر چه دانه ارزاقشان پريشان شد
دلت که اوست خضر در جهان هستي تو
از آن بمرد که آب حيات تو نان شد
تو روح پرور تا نان بنرخ آب شود
تو تن پرست شدي خوردني گران زآن شد
ز حرص و شهوت تست اين گدايي اندر نان
اگر تو قوت خوري نان چو آب ارزان شد
چو نقد وقت ترا شاه فقر سکه بزد
بنزد همت تو سيم و سنگ يکسان شد
برون رود خر شهوت زآخر نفست
چو گاو هستي تو گوسپند قربان شد
ترا بسي شب قدرست زير دامن تو
چو خواب فکرت و بالين ترا گريبان شد
دل تو مطلع خورشيد معرفت گردد
چو گرد جان تو گردون توبه گردان شد
کنون سزد که ز چشم تو خون چکد چو کباب
چو در تنور ندامت دل تو بريان شد
برو بمردم محنت زده نفس در دم
که دردمند بلا را دم تو درمان شد
ز عشق بدرقه کن تا بکوي دوست رسي
اگر دليل نباشد بکعبه نتوان شد
خطاب حقست اين با تو سيف فرغاني
که گر تو توبه کني کافري مسلمان شد