شماره ١٠٩

ديده تحمل نمي کند نظرت را
پرده برافگن رخ چو ماه و خورت را
نزد من اي از جهان يگانه بخوبي
ملک دو عالم بهاست يک نظرت را
مشکلم است اين که چون همي نکند حل
آب سخن آن لبان چون شکرت را
عشق تو داده است در ولايت جان حکم
هجر ستم کار و وصل داد گرت را
منتظرم ليک نيست وقت معين
همچو قيامت وصال منتظرت را
ميل ندارد بآفتاب و بروزش
هرکه بشب ديد روي چون قمرت را
پرده برافگن زدورو گرنه ببادي
گرد بهر سو بريم خاک درت را
پر زلآلي شود چو بحر کنارش
کوه اگر در ميان رود کمرت را
مصحف آيات خوبيي و باخلاص
فاتحه خوانيم جمله سورت را
خوب چو طاوسي و بچشم تعشق
ما نگرانيم حسن جلوه گرت را
مشک چه باشد بنزد تو که چو عنبر
زلف تو خوش بو کند کنار و برت را
چون سخن اينجا رسيد دوست مرا گفت
سيف شنوديم شعرهاي ترت را
مس ترا حکم کيمياست ازين پس
سکه اگر از قبول ماست زرت را
وقت شد اکنون که ما حديث تو گوييم
فاش کنيم اندرين جهان خبرت را
بر سر بازار روزگار بريزيم
بر طبق عرض حقه گهرت را
گرچه زره وار رخنه کرد بيک تير
قوس دو ابروم صبر چون سپرت را
پاي چو هيزم شکسته دار و مزن نيز
بيهده بر سنگ ديگران تبرت را
بر در ما کن اقامت و بسگان ده
بر سر اين کو زواده سفرت را
بر سر خرمن چو کاه زبل مپنداز
گر که و دانه فزون کنند خرت را
تا نرسد گردنت بتيغ زمانه
از کله او نگاه دار سرت را
جان تو از بحر وصلم آب نيابد
تا جگرت خون و خون کنم جگرت را
گر تو بر اين اوج چون فرشته برآيي
جمله ببينند از آسمان گذرت را
تا بنشان قبول مات رساند
بر سر تير نياز بند پرت را
رو قدم همت از دو کون برون نه
بيخ برآور ازين و آن شجرت را
ور نه چو شاخ درخت از کف هرکس
سنگ خور ار ميوه يي بود زهرت را
زنده شود مرده از مساس تو گر تو
ذبح بتيغ فنا کني بقرت را
قصر ملوکست جسم تو و معنا نيست
اين همه ديوارهاي پر صورت را
دفتر اسرار حکمتي و يدالله
جلد تو کردست جسم مختصرت را
مريم بکر است روح تو بطهارت
اي مدد از جان دم مسيح اثرت را
در شکم مادر ضمير چو خواهم
عيسي انجيل خوان کنم پسرت را
کعبه زوار فيض مايي و از عشق
يمن يمين الله است هر حجرت را
چون حرم قدس عشق ماست مقامت
زمزم مکه است تشنه آبخورت را
و از اثر حکم بارقات تجلي
فعل يکي دان بصيرت و بصرت را
تا ز تو باقيست ذره يي نبود امن
منزل پر خوف و راه پرخطرت را
چون تو ز هستي خويش وا برهي سيف
زشت شمر خوب و عيب دان هنرت را