شماره ١٠٤

هان اي رفيق خفته دمي ترک خواب کن
برخيز و عزم آن در ميمون جناب کن
ساکن روا مدار تن سايه خسب را
جنبش چو ذره در طلب آفتاب کن
تا چون ستاره مشعله دار تو مه شود
بيدار باش در شب و در روز خواب کن
زين بيشتر زياده بود گفتن اي پسر
عمرت کمي گرفت، برفتن شتاب کن
زآن پيشتر که بارگي وقت سرکشد
رو دست در عنان زن و پا در رکاب کن
اول در مجامله بر خويشتن ببند
پس خانه معامله را فتح باب کن
نفست بسي دراهم انفاس صرف کرد
زآن خرج و دخل روز بروزش حساب کن
در راه هرچه نفس بدان ملتفت شود
گر خود بهشت باشد از آن اجتناب کن
گر او بشهد آرزويي کام خوش کند
آن شور بخت را نمک اندر جلاب کن
خواهي که بر حقيقت کار افتدت نظر
بر روي حال خود ز شريعت نقاب کن
چون عشق دوست ولوله اندر دلت فگند
بر خويشتن چو زلزله خانه خراب کن
فعلي که عشق باطن آن را صواب ديد
در ظاهر ار خطاست برو ارتکاب کن
هم پاي برفراز سلاليم غيب نه
هم دست در مشيمه ام الکتاب کن
زآن پس بگو اناهو يا من هوانا
از معترض مترس و بجانان خطاب کن
بيم سرست سيف ازين شطحها ترا
شمشير نطق را پس ازين در قراب کن