شماره ١٠٣

گرت از سيم زبانست و سخن زر گويي
از زر و سيم به آنست که کمتر گويي
شعر در دولت اين سيم پرستان گدا
کمتر از خاک بود گر ز پي زر گويي
شعر با همت عارف که چو چرخست بلند
پست باشد اگر (از) عرش فروتر گويي
گر ترا در چمن روح گل عشق شکفت
قول با بلبل خوش نغمه برابر گويي
جهد کن تا ز سحاب غم جانان چو صدف
قطره يي در دهنت افتد و گوهر گويي
در غزل دلبر يوسف رخ عيسي دم را
سزد ار همچو ملک روح مصور گويي
دل خود سرد کن از غير و ز شور عشقش
نفسي گرم بزن تا سخني تر گويي
از پي جلوه طاوس جمالش خود را
طوق زرين کني ار سجع کبوتر گويي
بلبل ناطقه را شور چو در طبع افتد
از پي گل رخ خود شعر چو شکر گويي
ملک از چرخ فرود آيد و در رقص آيد
گر تو زين پرده چو مطرب غزلي برگويي
خلق را شعر تو از دوست مذکر باشد
همچو واعظ سخن ار بر سر منبر گويي
در شب گور تو چون روز چراغي گردد
هر سخن کز پي آن شمع منور گويي
چون کف دوست کند دست سؤالت را پر
همچو خواهنده نان هرچه برين در گويي
گر چه هر چيز که تکرار کني خوش نبود
خوش بود گر سخن دوست مکرر گويي
سيف فرغاني دم در کش و او را مستاي
مشک را مدح بناشد که معطر گويي