شماره ١٠٢

طبيب جان بود آن دل که او را درد دين باشد
برو جان مهربان گردد چو او با تن بکين باشد
تن بي کار تو خاکست بي آب روان اي جان
دل بيمار تو مرده است چون بي درد دين باشد
تن زنده دلان چون جان وطن برآسمان سازد
وليکن مرده دل را جان چو گور اندر زمين باشد
مشو غافل ز مرگ جان چو نفست زندگي دارد
مباش از رستمي آمن چو خصم اندر کمين باشد
چو نفس گرگ طبعت را نخواهي آدمي کردن
تنت در زير پيراهن سگي بي پوستين باشد
بشهوت گر نيالايي چو مردان دامن جان را
سزد گر دست قدرت را (يد تو) آستين باشد
چو روز رفته گر يک شب هوا را از پس اندازي
دلت در کار جان خود چو ديده نقش بين باشد
عمل با علم مي بايد که گردد آدمي کامل
شکر با شهد مي بايد که خل اسکنجبين باشد
اگر حق اليقين خواهي برو از چرک هستيها
بآبي غسل ده جان را که از عين اليقين باشد
برو از نفس خود برخيز تا با دوست بنشيني
کسي کز باطلي برخاست با حق همنشين باشد
رفيق کوترا از حق بخود مشغول ميدارد
چو شيطان آن رفيق تو ترا بئس القرين باشد
جز آن محبوب جان پرور چو کس را سر فر و ناري
فرود از پايه خود دان اگر خلد برين باشد
بخرقه مرد بي معني نگردد از جوانمردان
نه همچون اسب گردد خرگوش بر پشت زين باشد
اگر تو راه حق رفتي بسنتهاي پيغمبر
احاديث تو چون قرآن هدي للمتقين باشد
ازين سان سيف فرغاني سخن گو تا که اشعارت
بسان ذکر معشوقان انيس العاشقين باشد