شماره ٩٠

اي که در حسن عمل زامسال بودي پار به
مردم بي خير را دست عمل بي کار به
چند گويي من بهم در کار دنيا يا فلان
چون ز دين بي بهره باشد سگ ز دنيا دار به
دين ترا در دل به از دنيا که در دستت بود
گل بدست باغبان از خار بر ديوار به
نفس اگر چه مرده باشد آمني زو شرط نيست
دزد اگر چه خفته باشد پاسبان بيدار به
نفس سرکش بهر دين ماليده بهتر زير پاي
بهر سلطان مرد لشکر کشته در پيکار به
نفست از بهر تنعم ميخوهد مال حرام
سگ چو مردارست باشد قوت او مردار به
زر خالص نزد تو از دين خالص بهترست
گلخني را خار بي گل از گل بي خار به
بر سر نيکان چو بد را از تو باشد دست حکم
تو ازو بسيار بدتر او ز تو بسيار به
آن جهانجويي که نزد حق بدين نبود عزيز
در جهان چون اهل باطل بهر دنيا خوار به
دين بنزد مؤمن از دينار و ديبا بهترست
کافري گر نزد تو از دين بود دينار به
نزد چون تو بي خبر از فقر به باشد غنا
نزد طفل بي خرد از مهره باشد مار به
عقل نيک انديش در تو بهتر از طبع لئيم
غله خاصه در غلا از موش در انبار به
جهل رهزن را مگو از علم رهبر نيک تر
ظلمت شب را مدان از روز پرانوار به
از سخن چون کار بايد کرد بهتر خامشي
وز کله چون راه بايد رفت پاي افزار به
عيب پنهان را چو مي بيني و پنهان مي کني
آن دو چشم عيب بين پوشيده چون اسرار به
هرکرا پندار نيکويي نباشد در درون
گرچه بد باشد برو او را ز خود پندار به
جرم مستغفر بسي از طاعت معجب بهست
گرچه اندر شرع نبود ذنب از استغفار به
تا ز چشم بد امان يابد جمال نيکوان
آبله بر روي خوب از خال بر رخسار به
در طريق ار يار جويي از غني بهتر فقير
ور بگرما سايه خواهي بيد از اسپيدار به
هر کرا درويش نبود خواجه نيکوتر بنفس
هرکرا بلبل نباشد زاغ را گفتار به
او بجان از تو نکوتر تو بجامه زوبهي
هست اي بي مغز او را سر ترا دستار به
عرصه دنيا بدوريشان صاحب دل خوشست
اي بر تو دوخيار از يک جهان اخيار به
با وجود خار کز وي خسته گردد آدمي
گل چو در گلشن نباشد گلخن از گلزار به
سيف فرغاني دلت بيمار حرصست و طمع
گر نه تيمارش کني کي گردد اين بيمار به