شماره ٨٥

ايا سلطان ترا بنده ز سلطان بي نيازم کن
ز خسرو فارغم گردان و از خان بي نيازم کن
ز سلطان بي نيازي نيست در دنيا توانگر را
بمن ده ملک درويشي ز سلطان بي نيازم کن
چو شطرنج از پي بازيست هر شاهي که مي بينم
مريز آب رخم را و ز شاهان بي نيازم کن
اميران همچو گرگان و رعيت گوسپندان شان
سگ درگاه خويشم خوان ز گرگان بي نيازم کن
اگر چون بحر عمانند هريک معدن لؤلو
مرا لولو نمي بايد ز عمان بي نيازم کن
وگر درياي فياضند وقت خود از آن دريا
ز فيضت قطره يي بر من بيفشان بي نيازم کن
همه از ضعف ايمانست بر غير اعتماد من
ازين کافردلان يارب بايمان بي نيازم کن
جهان مأواي انسانست دروي نيک و بد باشد
ز بد مستغنيم دار وز نيکان بي نيازم کن
براي زندگي تن نخواهم منت جان را
بعشقم زنده دل گردان و از جان بي نيازم کن
مرا از بهر تن بايد که ناني باشد اندر کف
ز جانم بار تن برگير و از نان بي نيازم کن
طمع درديست در انسان که باشد مال درمانش
ببر اين درد را از من ز درمان بي نيازم کن
همه رنگست و بود نياز نان را شايد اين معني
ز ننگ شرکت ايشان چو مردان بي نيازم کن
ز حرص آدمي يارب زمين انبار موران شد
تو از انبار اين موران چو مرغان بي نيازم کن
قناعت مصر ملک است و جهان مانند کنعاني
چو يوسف ملک مصرم ده ز کنعان بي نيازم کن
نديدم نعمت از اخوان و بر نعمت حسد ديدم
بحق سوره يوسف ز اخوان بي نيازم کن
عطاي تست چون باران سخاشان هست چون شبنم
بلي از منت شبنم بباران بي نيازم کن
چو از اقران صاحب نفس نقصانست حالم را
بدرويشان صاحب دل از اقران بي نيازم کن
منم مانند خاقاني و روم امروز شروانم
بتبريزم فگن يارب ز شروان بي نيازم کن
نگفتم همچو خاقاني ثناي هيچ خاقاني
تو از گنج عطاي خود ز خاقان بي نيازم کن
دل دنياطلب کورست هان اي سيف فرغاني
بگو در راه دين يارب ز کوران بي نيازم کن