شماره ٨١

که کرد در عسل عشق آن نگار انگشت
که خسته نيستش از نيش هجر يار انگشت
اگر چه زد مگس هجر نيش آخر کار
زديم در عسل وصل آن نگار انگشت
چو گفتمش صنما قوت جان من ز کجاست
نهاد زود بر آن لعل آبدار انگشت
چو دست مي ندهد لعل او، از آن حسرت
همي مکيم چو طفلان شيرخوار انگشت
بجستن گل وصلش شدست پاي دلم
بناخن غم او خسته چون زخار انگشت
شدست در خم گيسوش بي قرار دلم
چو وقت چنگ زدن در ميان تار انگشت
هزار بار ترا گفتم اي ملامت گر
خطش نظر کن و بر حرف خويش دار انگشت
خطي که گويي مشاطه چمن گل را
بمشک حل شده ماليد بر عذار انگشت
درين صحيفه بجز حرف عشق بي معنيست
چو دست يابي ازين حرف برمدار انگشت
ببين که دست دلم را چگونه در غم او
ز نيش عقرب اندوه شد فگار انگشت
چو خار غصه فرو برد سر بپاي دلم
اگر خوهي که بدستت رسد بيار انگشت
بحسن و لطف چو او در زمانه بي مثل است
بدين گواهي در حق او برآر انگشت
بپاي خود بسر گنج وصل او نرسي
وگر بحيله شوي جمله تن چو مار انگشت
ايا ز قهر تو در پنجه غمت شمشير
ايا ز جور تو بر دست روزگار انگشت
چه يوسفي تو که از دست تو عزيزان چون
زنان مصر بريدند زار زار انگشت
ز درد و حسرت عمري که بي تو رفت از دست
گزم بناب ندامت هزار بار انگشت
بوقت تنگي هجرت چو پاي دلها را
همي در آيد در سنگ اضطرار انگشت
کنند دست دعا سوي آفتاب رخت
چنانکه سوي مه عيد روزه دار انگشت
سمندر آسا دستم نسوزد ار بنهم
ز سوز آتش عشق تو بر شرار انگشت
حديث ما و غمت قصه شتربانست
شتر رميده و پيچيده در مهار انگشت
ز بهر آنکه شوم کاسه ليس خوان وصال
شدست دست اميد مرا هزار انگشت
همه حلاوت حلواي وصل خواهم يافت
وگر بليسم روزي هزار بار انگشت
منم که داشته ام همچو دست محتاجان
ز بهر خاتم لطف تو بر قطار انگشت
بپاي وهم بپيمودم اين قدر باشد
از آستان تو تا آسمان چهار انگشت
گداي کوي تو کو نان دهد سلاطين را
نکرد در نمک شاه و شهريار انگشت
دلي که مهر تو همچون نگين نداشت، درو
غم تو راست نيايد چو در سوار انگشت
مرا مربي عشقت بدل اشارت کرد
که اي ز دست هنر کرده آشکار انگشت
جهان سفله اگر سر بسر عسل گردد
مزن درو و نگه دار زينهار انگشت
برو ز بهر زر اين شعر را ز دست مده
که همچو ناخن افتاده نيست خوار انگشت
اگر چه کار براي زر است نفروشد
بصدهزار درم مرد پيشه کار انگشت
رديف دست بزرگان بگفته اند اشعار
بود هر آينه مردست را بکار انگشت
چو وصف حسن تو دارد بدين قصيده سزد
که دست را نکند بيش اعتبار انگشت
اگر چه جمله اعضا بدست محتاجند
ولکن از همه تن هست در شمار انگشت
مرا خود از گل ناخن همي شود معلوم
که دست همچو درختست و شاخسار انگشت
چو دست بردم از سروران شعر بنظم
روا بود که بمانم بيادگار انگشت
چو در جهان سخن خاتم الولايه شدم
از آن ز جمله تن کردم اختيار انگشت
سخن چو در دل من ناخن تقاضا زد
از آن درون مرا کرد خار خار انگشت
چو دست مهر تو بررق دل نوشت خطي
سياه کرد از آن چند نامه وار انگشت
سيه گريست که بر پشت زرده قلمست
ز بهر روي سپيد ورق سوار انگشت
بزور بازوي شعراز کسي نترسم ازآنک
مرا چو پنجه شير است استوار انگشت
سزد که بر سر گردون نهد قدم سخنم
چو پاي طبع مرا هست دستيار انگشت
چو اين قصيده برآمد ز دست طبع مرا
گرفت رنگ بحناي افتخار انگشت
کنون چو سنگ محک نزد صيرفي خرد
زر سخن را پيدا کند عيار انگشت
ز دست طبعم چون خاتم سليماني
ميان اهل جهان يافت اشتهار انگشت
قلم عصاي کليم ار بود سزد که مرا
درين سخن يد بيضاست اي نگار انگشت
قلم چو وصف تو تحرير کرد گوهر زاد
مرا چگونه نباشد گهرنگار انگشت
ز بهر آنکه کنم خاک پاي تو بر سر
دلم بدست طلب داد بي شمار انگشت
يکان يکان همه چون خاتم اند گوهردار
که کرد در قدمت با گهر نثار انگشت
گرش بدست قبول آب تربيت دادي
چو شاخ برگ برآرد بهر بهار انگشت
اگر تو فهم کني مر ترا اشارت کرد
بدست رمز ازين بحر و کان يسار انگشت(؟)
که بهر دفع غم اين شعر را بخوان يعني
چو غصه رد کني از دل بکار دار انگشت
بدولت تو بياراست سيف فرغاني
بسان خاتم ازين در شاهوار انگشت