شماره ٧٩

در شب زلف تو قمر ديدن
خوش بود خاصه هر سحر ديدن
تا بکي همچو سايه خانه
آفتاب از شکاف در ديدن
پرده بردار از آن رخ پرنور
که ملولم ز ماه و خور ديدن
گرچه کس را نمي شود حاصل
لذت شکر از شکر ديدن
هست دشوار ديدن تو چنان
که ز خود مشکلست سر ديدن
روي منما بهر ضعيف دلي
گرچه نايد ز بي بصر ديدن
که چو سيماب مضطرب گردد
دل مسکين ز روي زر ديدن
ميوه يي ده ز باغ وصل مرا
که دلم خون شد از زهر ديدن
آشناي ترا سزد زين باغ
همچو بيگانگان شجر ديدن
طالب رؤيت مؤثر شد
چون کليم الله از اثر ديدن
گرچه صبرم گرفته است کمي
شوقم افزون شود بهر ديدن
زخم چوگان شوق مي بايد
بر دل از بهر ره نور ديدن
گرد ميدان عشق مي نتوان
بسر خود چو گوي گرديدن
اي دل اي دل ترا همه چيزي
شد ميسر ازو مگر ديدن
بفروغ چراغ عشق توان
هر دو عالم بيک نظر ديدن
جان معني و معني جان را
در پس پرده صور ديدن
اوست پيش و پس همه چيزي
چون غلط مي کني تو در ديدن
علم رسميت منع کرد از عشق
بصدف ماندي از گهر ديدن
مرد اين ره نظر بخود نکند
از عجايب درين سفر ديدن
گر سر اين رهت بود شرطست
پاي طاوس را چو پر ديدن
نزد ما از خواص اين ره هست
در يکي گام صد خطر ديدن
چند خود را خلاف بايد کرد
در مقامات خير و شر ديدن
تا دل و ديده اتفاق کنند
روي او را بيکدگر ديدن