شماره ٧٨

نام تو چون بر زبان آيد همي
آب حيوان در دهان آيد همي
در تن مرده چه کار آيد ز جان
در دل از ياد تو آن آيد همي
در دل من آتش سوداي تست
آب در چشمم از آن آيد همي
خود مرا زآن چشم و روي از رو و چشم
آب رفت و خون روان آيد همي
اشک من بر سوزن مژگان من
چون در اندر ريسمان آيد همي
تا من اندر چنگ هجرانم چو ني
ناله از من بي دهان آيد همي
گر دهانم را بلب گيري چه سود
خون ز هر چشمم دوان آيد همي
مي روي چون دلبران وز هر طرف
بي دلي در پي بجان آيد همي
تو بسنگي آب روي او مبر
کز تو سگ را بوي نان آيد همي
ديگران را هر نفس بر دست لطف
از سماط وصل خوان آيد همي
ما بجاي سگ درين در خفته ايم
قسم ما زآن استخوان آيد همي
وصف يک موي تو کردن مشکلست
ورچه هر مويم زبان آيد همي
وصف تو در طبع کژ بنده راست
همچو تيراندر کمان آيد همي
وز گشاد دل که در بند غمست
چون رها شد بر نشان آيد همي
غرقه بحر غم تو از جهان
همچو دريا بر کران آيد همي
چون فرشته با کسش پيوند نيست
بهر امري در جهان آيد همي
پاي او زنجير تو دارد چو در
زآن مقيم آستان آيد همي
تا گشادي باشدش روزي ز تو
پاي بر جان و روان آيد همي
دل چو گل خنده زنان آيد همي
کآن بهار بي خزان آيد همي
چون خبر سوي گلستان آورند
کو بسوي گلستان آيد همي
روي گل از شرم چون لاله شود
کآن رخ چون ارغوان آيد همي
لاله را چهره شود چون شنبليد
کو چو گل در بوستان آيد همي
بر سرير چرخ از خورشيد و مه
روي او سلطان نشان آيد همي
از بساط حسن او يک بيدقست
مه که شاه اختران آيد همي
پيش درگاهش زمين بوسد نخست
آنگهي بر آسمان آيد همي
ما در آن دم زهر حسرت مي خوريم
کو ز لب شکرفشان آيد همي
رزق سوي مرد مسکين چون رود
او بنزد ما چنان آيد همي
نزد مردم چون سخن هست آشکار
کو چو انديشه نهان آيد همي
هرکه گريد در هواي او چو ابر
بر هوا دامن کشان آيد همي
هرکه ترک سر کند در کوي دوست
پاي او بر لامکان آيد همي
عاشقان تنگ دل را در رهش
بار سر بر تن گران آيد همي
طالب او تاجر ترسنده نيست
کو چو خر با کاروان آيد همي
چون شتر خاموش راهي مي رود
ني چو زنگ افغان کنان آيد همي
عاشق منبرنشين قرب را
آسمانها نردبان آيد همي
همت عاشق ز دنيا فارغست
نفرتش زين خاکدان آيد همي
بام گردون زابر چون بالاترست
بي نياز از ناودان آيد همي
دل تهي کن از خودي چون دايره
کينت سود بي زيان آيد همي
زآنکه جانان مردل چون صفر را
همچو نقطه در ميان آيد همي
راعي احوال خود باش ار چه عشق
روح را حرز امان آيد همي
گوسپندان را ز گرگ ايمن مدان
ورچه موسي شان شبان آيد همي
گر ز دولت خانه قسمت مرا
قرعه بر ملک جهان آيد همي
خاک کوي او خوهم کز هر سوش
«باد جوي موليان آيد همي »
در بهاران کز گل آراسته
باغها همچون جنان آيد همي
سوي گل زآن مي روم کز وي مرا
«بوي يار مهربان آيد همي »
در رکاب اوست دايم حسن از آن
عشق با دل هم عنان آيد همي
همت ما را نفاد از عشق اوست
تيزي تيغ از فسان آيد همي
گوهر وصفش ز طبع من چنانک
در ز دريا زر ز کان آيد همي
مدعي گويد فلاني تا بکي
شعر گو و بيت خوان آيد همي
در دلم از تاب عشقت آتشيست
شعر از آن آتش دخان آيد همي
شعر من آتش بمن در زد چو شمع
سوختي زآنت گمان آيد همي
چون چراغم مي بسوزد روغني
کز دلم سوي زبان آيد همي