شماره ٧٦

اي شهنشه چون غلامانت بدر باز آمدم
عيب مشمر کز درت من بي هنر باز آمدم
دي برفتم کز پي فردا مگر کاري کنم
چون گدا امروز ناگاهان بدر باز آمدم
صولجان ارجعي زد در قفاي من چو گوي
رو نهادم سوي اين ميدان بسر باز آمدم
هر کجا رفتم غمت پيش از من آنجا رفته بود
گفتم از دست غمت اين المفر باز آمدم
گرد بازار جهان دکان بدکان همچو سيم
گشتم و آخر بمعدن همچو زر باز آمدم
اندر آن جانب مرا گلزار نزهت خشک گشت
من ببوي اينچنين گلهاي تر باز آمدم
از جوار تو که خورشيد از تو دارد نور روي
چون هلالي رفته بودم چون قمر باز آمدم
من ازين دريا که موجش گوهر افشاند چو ابر
چون بخاري رفته بودم چون مطر باز آمدم
بهر ادراک معاني در نگارستان دهر
يک بيک کردم تماشاي صور باز آمدم
گنج حکمت بوذ در هر ذره زآن خورشيدوار
اندر آن ويرانها کردم نظر باز آمدم
بچه عنقا بدم آنجا شکسته پر و بال
چون دگر بارم برآمد بال و پر باز آمدم
مدتي در دامگاه خاک بودم دانه چين
ياد(م) آمد لذت اين آبخور باز آمدم
چون مگس آنجا بسي کردم دهان در تلخ و شور
خوشتر از شيرين نديدم وز شکر باز آمدم
شکرستان ترا چون من مگس در خور بود
زين سوم راندي من از سوي دگر باز آمدم
همچو منج انگبين در کنج بودم منزوي
چون گلي ديدم برافراز شجر باز آمدم
نحل بي برگم مرا بوي بهار آمد ز تو
تا بسازم انگبين سوي زهر باز آمدم
در سفر با ديگران کردم زيان و نزد تو
در اقامت سود ديدم از سفر باز آمدم
روزگاري بر سر اين کوه بودم ابروار
رفتم و بر بحر و بر کردم گذر باز آمدم
حامل در بود از مهر تو دل همچون صدف
قطره يي بودم که رفتم چون گهر باز آمدم
بهر يعقوبان نابيناي هجران چون بشير
سوي کنعان بردم از يوسف خبر باز آمدم
اين که مي گويم سراسر وصف حال کاملست
هرچه گفتم بهر خويش از خير و شر باز آمدم
من چو مجنونان بسوي کوي ليلي مي شدم
تا دواي خود کنم ديوانه تر باز آمدم