عشق تمکين بود بتمکين در
دم تمکين مزن بتلوين در
چون زادراک خود حقيقت عشق
بست بر ديده جهان بين در
بنگر امروز تا چه شور و شرست
از مجازش بويس ورامين در
گر بخواهد عروس عشق ترا
در جهانت رود بکابين در
ترک ملک کيان ببايد گفت
خسروان را بعشق شيرين در
هست بيرون ز هفت بام فلک
خانه عشق را نخستين در
تا ترا خانه زير اين بام است
نگشايند بر دلت اين در
مطلب عشق را ز عقل که نيست
معني فاتحه بآمين در
حق شناسي ز فلسفه مشناس
دانه در مجو بسرگين در
اي تو در زير جامه مردان
چون نجاست بجام زرين در
رو که هستي تو اندرين خرقه
همچو کردي بشعر پشمين در
بودي آيينه جمال آله
زنگ خوردي بجاي تمکين در
چشمه خضر بوذي از پاکي
تيره گشتي بحوض خاکين در
عشق ورزي و دوست داري جان
کفر بي شک خلل بود دين در
بت پرستي همي بکعبه درون
زند خواني همي بياسين در
هستي تو و عشق هر دو بهم
الموتي بود بقزوين در
عقل را کوست در ولايت خود
شهسواري بخانه زين در
زالکي دان بدست رستم عشق
روبهي دان بچنگ گرگين در
اي زهر ره بحضرت تو دري
با تو باز آيم از کدامين در
دل ز خود بر گرفتم و بتو داد
زدم آتش بجان غمگين در
تا چو پشت زمين معرکه شد
روي زردم باشک رنگين در
مردم ديده رگ گشودستند
راست گويي بچشم خونين در
حسن چون جلوه کرد از رويي
خويشتن را بزلف مشکين در
بهر فرداي خويش عاشق ديد
روي محنت بخواب دوشين در
گل چو بنمود روي گو بلبل
خواب را خار نه ببالين در
مثل ما و تو و قصه عشق
بشنو و باز کن ز تحسين در
ذکر فرعون دان بطاها در
قصه موردان بطاسين در