شماره ٧٤

حسن هرجا که در جهان برود
عشق در پي چوبي دلان برود
حسن هرجا بدلستاني رفت
عشق بر کف نهاده جان برود
حسن ليلي صفت چو حکمي کرد
عشق مجنون سلب بر آن برود
در پي حسن دلربا هر روز
عشق بي بال جان فشان برود
گر تو شرح کتاب حسن کني
مهر و مه چون ورق در آن برود
هرچه در مکتب خبر علم است
جمله بر تخته عيان برود
نقطه عشق اگر پذيرد بسط
بت بمسجد فغان کنان برود
عشق خورشيد و بود ما سايه است
هرکجا اين بيايد آن برود
سر عشقم چو بر زبان آمد
گر بگويم مرا زبان برود
ره نورد بيان چو سر بکشد
ترسم از دست من عنان برود
بسخن گفتم از دل تنگم
انده حسن دلستان برود
بر من اين داغ از آتش عشقست
که بآب از من اين نشان برود
دل که فرمانش بر جهان برود
کرد حکمي که جان بر آن برود
گرد ميدان انفس و آفاق
همچو گويي بسر دوان برود
از نشانهاي او دلست آگاه
هرکجا دل دهد نشان برود
طالب دوست در پي رنگي
راست چون سگ ببوي نان برود
مرکب شوق را چو بستي نعل
برکند ميخ و آنچنان برود
که تو (تا) از مکان شوي بيرون
او بسرحد لامکان برود
بر براق طلب چو بنشيني
با تو مطلوب هم عنان برود
از زمين خودي چو برخيزي
در رکاب تو آسمان برود
آن زمان در کنار وصل آيي
که تويي تو از ميان برود
آفتابي که عرش ذره اوست
در دل تنگت آن زمان برود
اين ره کعبه نيست کندروي
کس بياري کاروان برود
مرد بازاد ناتواني خويش
تا بجايي که مي توان برود
هرکه در سر هواي او دارد
پايش ار بشکني بجان برود
طلبي ميکند و گر نرسد
مقبل آنکس که اندر آن برود
پاي اگر زآستان درون بنهد
همچنين سر بر آستان برود
هم درين درد جان بدوست دهد
هم درين کار از جهان برود
مرد اين ره ز چشم نامحرم
روي پوشيده چون زنان برود
سيف فرغاني آن رود اين راه
کآشکار آيذ و نهان برود