شماره ٧٣

الا اي صبا ساعتي بار بر
ز بنده سلامي سوي يار بر
بدان دل ستان ره بپرسش طلب
بدان گلستان بو بآثار بر
ببر جان و بر خاک آن درفشان
چو ابر بهاري بگلزار بر
چو آنجا رسي آستان بوسه ده
در آن بارگه سجده بسيار بر
در او بهشتست آن جا مباش
برو ره ز جنت بديدار بر
ببين روي و آب لطافت درو
چو آثار شبنم بازهار بر
عرق بر رخ او ز عکس رخش
چو آب بقم دان بگلنار بر
بر آن زلف جعد مسلمان فريب
شکن چون صليبي بزنار بر
دمي از مصابيح بي زيت ما
شعاعي بمشکات انوار بر
بکوي تو زآن سان پريشان دلست
که زلف تو بر روي رخسار بر
نشان غمت بر رخ زرد او
به از نام سلطان بدينار بر
چنانست غمهاي تو بر دلش
که دمهاي عيسي ببيمار بر
سخنهاي او قصه درد دل
چو خط غريبان بديوار بر
در اسحار افغان او بهر تو
به از سجع بلبل باشجار بر
زاندوه تو هر نفس زخمه يي
زده بر طرب روذ اشعار بر
شده همچو حلاج مغلوب عشق
زده خويشتن گنج اسرار بر
غم تو بباطل کسي را نکشت
اناالحق زنانش سوي دار بر
همي گويد اين نکته با هرکسي
که دارذ نوشته بطومار بر
بر افراز تن جان بي عشق هست
چو زاغي نشسته بمردار بر
خرد در سر بي محبت چنان
که خر را جواهر بافسار بر