شماره ٧٢

در عجبم تا خود آن زمان چه زمان بود
کآمدن من بسوي ملک جهان بود
بهر عمارت سعود را چه خلل شد
بهر خرابي نحوس را چه قران بود
بر سرخاکي که پايگاه من و تست
خون عزيزان بسان آب روان بود
تا کند از آدمي شکم چو لحد پر
پشت زمين همچو گور جمله دهان بود
اين تن آواره هيچ جاي نمي رفت
بهرامان، کندرو نه خوف بجان بود
آب بقا از روان خلق گريزان
باد فنا از مهب قهر وزان بود
ظلم بهر خانه لانه کرده چون خطاف
عدل چو عنقا ز چشم خلق نهان بود
رايت اسلام سرشکسته ازيرا
دولت دين پيرو بخت کفر جوان بود
بر سر قطب صلاح کار نمي گشت
چرخ که گويي مدبرش دبران بود
مردم بي عقل و دين گرفته ولايت
حال بره چون بود چو گرگ شبان بود
بنگر و امروز بين کزآن کيانست
ملک که دي و پرير از آن کيان بود
قوت شبانه نيافت هر که کتب خواند
ملک سلاطين بخورد هر که عوان بود
ملک شياطين شده بظلم و تعدي
آنچه بميراث از آن آدميان بود
آنک بسربار تاج خود نکشيدي
گرد جهان همچو پاي کفش کشان بود
گشته زبون چون اسير هيچ کسان را
هر که باصل و نسب امير کسان بود
نفس نکو ناتوان و در حق مردم
نيک نمي کرد هرکرا که توان بود
هرکه صديقي گزيد دوستي او
سود نمي کرد و دشمنيش زيان بود
تجربه کرديم تا بديش يقين شد
هرکه کسي را بنيکوييش گمان بود
سر که کند مردمي فتاده ز گردن
نان که خورد آدمي بدست سگان بود
دل ز جهان سير گشته چون وزغ از آب
خون جگر خورده هرکرا غم نان بود
همچو مرض عمر رنج خلق ولکن
مرگ ز راحت بخلق مژده رسان بود
زر و درم چون مگس ملازم هر خس
در و گهر چون جرس حلي خران بود
من بزماني که در ممالک گيتي
هر که بتر پيشواي اهل زمان بود
شرع الاهي و سنت نبوي را
هرکه نکرد اعتبار معتبر آن بود
نيک نظر کردم و بهر که ز مردم
چشم وفا داشتم بوعذه زبان بود
ناخلف و جلف و خلف عادت ايشان
مادر ايام را چنين پسران بود
آب سخاشان چو يخ فسرده و هردم
جام طربشان بلهو جرعه فشان بود
کرده باقلام بسط ظلم وليکن
دست همه بهر قبض همچو بنان بود
زاستدن نان و آب خلق چو آتش
سرخ بروي و سياه دل چو دخان بود
شعر که نقد روان معدن طبعست
بر دل اين ممسکان بنسيه گران بود
بوده جهان همچو باغ وقت بهاران
ما چو بباغ آمديم فصل خزان بود
از پي آيندگان ز ماضي (و) حالي
گفتم و تاريخ آن فساد زمان بود
هفتصد و سه سال بر گذشته ز هجرت
روز نگفتيم و ليل، مه رمضان بود
مسکن من ملک روم مرکز محنت
آقسراشهر و خانه دار هوان بود
حمد خداوند گوي سيف و همي کن
شکر که نيک و بد جهان گذران بود
سغبه ملکي مشو که پيشتر از تو
همچو زن اندر حباله دگران بود
همچو پيمبر نظر نکرد بدنيا
ديده ور(ي) کو بآخرت نگران بود
در نظر اهل دل چگونه بود مرد
آنکه بدنياش ميل همچو زنان بود