شماره ٧١

اي جمالت آيتي از صنع رب العالمين
باد بر روي تو از ايزد هزاران آفرين
تو چنان شاهي که در منشور دولت درج کرد
عشق تو عشاق را انتم علي الحق المبين
ماه با خورشيد جمشيد و سپاه اختران
پيش روي خوب تو چون آسمان بوسد زمين
شکر از پسته روان و سحر در نرگس عيان
ماه طالع در رخ و خورشيد تابان در جبين
در رخ خوب تو پيوسته قمر با آفتاب
در لب لعل تو آغشته شکر با انگبين
صورتي در لطف همچون روح (و) هر دم مي نهد
از معاني گنجها در چشم او جان آفرين
آنکه با نقاش کن بر لوح هستي زد قلم
در نگارستان دنيا صورتي يابد چنين
عالم از وي همچو جنت جنت از وي پر ز حور
خانه از رويش پر از گل جامه زو پر ياسمين
حورگاه بوسه در جنت در دندان خود
در لب لعلش نشاند همچو نقش اندر نگين
دست قدرت بر نياورد از براي جان و دل
مثل او اعجوبه يي در کارگاه ما و طين
ناوکي از غمزه دارد ابروي او در کمان
لشکري از فتنه دارد چشم او اندر کمين
گيسوي عنبرفشان تاري تر از ظلمات شک
روي خوبش بي گمان روشن تر از نور يقين
چون گريبان افق وقت طلوع آفتاب
پاي او در عطف دامن دست او در آستين
در سخن معني لفظش مايه آب حيات
گرد رخ مضمون خطش نزهة للناظرين
در لفظش را گهرچين گوش جان عاشقان
روي خوبش را مگس ران شهپر روح الامين
پرتو انوار رويش آفت عقلست و هوش
سکه دينار حسنش رحمة للعالمين
لعل او شهد شفا و نطق او شمع هدي
روي او نور مبين و زلف او حبل المتين
عطر زلف عنبرينش رشک بوي مشک ناب
پشت پاي نازنينش به ز روي حور عين
چون لب معشوق از شيريني نامش گزد
در کتابت مرزبان خامه را دندان شين
طوطي جان را بگو منقار از دل کن بيا
چون نگار بي دهان از لب شکر بارد بچين
ترک تازي گو که پشت پا ز عشق او زدند
مشک مويان ختن بر روي بت رويات چين
در لطافت چون عرق بر جسم او نبود اگر
زآب حيوان شبنم افشاند هوا بر ياسمين
عقل در بازار او در کيسه دارد نقد قلب
کفر اندر راه او بر پشت دارذ بار دين
بر سمند کامراني مي خرامد شاه وار
گاه در بستان مهر و گاه در ميدان کين
ماه رويان چاکران و پادشاهان بندگان
عشق بازان بر يسار و جان فشانان بر يمين
با چنين ملک و ولايت با چنين خيل و حشم
با گدايان هم وثاق و با فقيران همنشين
صورتي دارد که در وي خيره گردد چشم عقل
ديده معني خود روشن کن و رويش ببين
بر در او باش و مي دان زير پاي خود بهشت
در ره او پوي و مي خوان نعم اجرالعاملين
عاشقان روي خوبش از نعيم دار خلد
چون فرشته فارغند از خوردن عجل سمين
دستشان افلاک را چون نعل دارد زير پاي
حکمشان اجرام را چون مرکب آرد زير زين
عاشقان را قال نبود، حال باشد نقد وقت
زرديي بر رخ عيان واندهي در دل دفين
آفتاب گرم رو در خانه دارد چون خوهد
شير گردون از براي دفع سرما پوستين
سيف فرغاني سنائي وار ازين پس نزد ما
«چون سخن زآن زلف و رخ گويي مگو از کفر و دين »