شماره ٦٨

چو دلبرم سر درج مقال بگشايد
ز پسته شکرافشان زلال بگشايد
چو مرده زنده شوم گر بخنده آب حيات
از آن دو شکر شيرين مقال بگشايد
چو غنچه گل علم خويش در نوردد زود
چو لاله گر رخ او چتر آل بگشايد
سپيد مهره روز و سياه دانه شب
مه من ار خوهد از عقد سال بگشايد
بروز نبود حاجت چو پرده شب زلف
ز روي آن مه ابرو هلال بگشايد
پرآب نغمه تردست او ز رود (و) رباب
هزار چشمه بيک گوشمال بگشايد
عقيق بارد چشمم چو لعل گون پرده
ز پيش لؤلؤي پروين مثال بگشايد
بياد دوست دل تنگ همچو غنچه ماست
چو جيب گل که بباد شمال بگشايد
بپاي شوق کنم رقص و سر بيفشانم
چو دست وجد گريبان حال بگشايد
بچشم روح ببينم جلال او چو مرا
دل از مشاهده آن جمال بگشايد
حديث جادويي سامري حرام شناس
بغمزه چون در سحر حلال بگشايد
بمدح دايره روي او اگر نقطه است
عجب مدان که دهان همچو دال بگشايد
ز نور دايره بيني چو عنبرين طره
ز پيش نقطه مشکين خال بگشايد
ايا مهي که ز بهر دعاي روي تو گل
بوقت صبح کف ابتهال بگشايد
چو دست صالح عشقت عمل کند در دل
ز پاي ناقه طبعم عقال بگشايد
سعادت از پر طاوس بادزن سازد
هماي لطف تو بر هر که بال بگشايد
بود که نامه سربسته بعد چندين هجر
ميان ما و تو راه وصال بگشايد
دلم زبان شکايت ز هجر تو بسته است
و گر بنزد تو يابد مجال بگشايد
جواب شافي وصلت بکام جانش رسان
رها مکن که زبان سؤال بگشايد
منت ز درج سخن عقدهاي بسته دهم
توانگر از سر صندوق مال بگشايد
بجز برآيت لطف تو اعتمادش نيست
دل ارز مصحف انديشه فال بگشايد
بسر روند ز بهر تو گر بر اهل هدي
دليل عشق تو راه ضلال بگشايد
مباش نوميد از وصل سيف فرغاني
که بستگي چو بگيرد کمال بگشايد