شماره ٦٦

بباغي در بديدم پار گل را
مگر گفتم تويي اي يار گل را
خطاي خويشتن امسال ديدم
که نسبت با تو کردم پار گل را
وگر بويت ز ديوارش درآيد
ز در بيرون کند گلزار گل را
ترا من با رقيبت ديدم و گفت
چه خوش مي پرورد اين خار گل را
چو مشکين زلف تو خوش بو نباشد
وگر عنبر بود در بار گل را
اگر اين سرخ روي اسپيد ديدي
برفتي زردي از رخسار گل را
ز شوق خوب رويانش بدر کن
چه رختست اندرين بازار گل را
بخود مشغول مي دارد مرا گل
چو خار از راه من بردار گل را
نسيم صبح را گفتم سحرگه
ز حبس غنچه بيرون آر گل را
جوابم داد و گفتا پيش رويش
چو پيش گل گيا پندار گل را
چو با آن گلستان در گلشن آيي
نظر بروي کن و بگذار گل را
بخوبي تو کلهداري و، خاري
بسر بربسته چو دستار گل را
تو سلطاني و گل همچون رعيت
بدست اين و آن مگذار گل را
غريبست آمده وز ره رسيده
بلطف خويشتن خوش دار گل را
بجز خارش کسي اندر قفا نيست
بروي خويش کن تيمار گل را
ز حسنت مايه ده اي جان و منشان
ببازار چمن بي کار گل را
ز خجلت پاي او از جاي رفتست
بدست لطف خود باز آر گل را
بصد دستان ثناگوي تو گردد
چو بلبل گر بود گفتار گل را
چو او رنگي ز رخسار تو دارد
دگر زين پس ندارم خوار گل را
جهاني خوب را لطف تو نبود
که باشد ميوه کم بسيار گل را
قباي تور اندام تو دايم
بتنگ آورده صد خروار گل را
ز عشق روي تو زين پس برآيد
چو بلبل نالهاي زار گل را
عجب نبود که همچون نرگس خود
ز عشق خود کني بيمار گل را
مرا اين شعرها گل ميدهد گفت
که کرد آگه ازين اسرار گل را
درين اشعار من ذکر تو کردم
علم کردم برين اسحار گل را
مباد از سيف فرغاني ترا عار
که از بلبل نباشد عار گل را
من و تو هر دو از هم ناگزيريم
که از خاري بود ناچار گل را