شماره ٦٣

چون در جهان ز عشق تو غوغا در اوفتاد
آتش برخت آدم و حوا در اوفتاد
وآن آتشي که رخت نخستين بدر بسوخت
زد شعله يي و در من شيدا در اوفتاد
ديوانه چون رهد چو خردمند جان نبرد
اکمه کجا رود چو مسيحا در اوفتاد
چون بارگير شاه دلش اسب همتست
جان باخت هرکه با رخ زيبا در اوفتاد
چشمت دلم ببرد و بجان نيز قصد کرد
لشکر شکست ترک و بيغما در اوفتاد
دل تنگ نيست گرچه بر او غم فراخ شد
بط تر نگشت اگر چه بدريا در او فتاد
شيري و آتشي که بهم کم شوند جمع
در خود فکند مرد چو . . . با در اوفتاد(؟)
دست زوال پنجه دولت فرو شکست
فرعون را که با يد بيضا در اوفتاد
حسنت مرا مقيد زندان عشق کرد
يوسف چهي بکند و زليخا در اوفتاد
بالا گرفته بود دلم همچو آسمان
چون قامت تو ديد ز بالا در اوفتاد
من کار عشق از مگس آموختم که او
شيرين جان بداد و بحلوا در اوفتاد
من بنده گرد کوي تو اي دلبر و، مگس
گرد شکر، بگشت بسي تا در اوفتاد
ناديتهم و قلت هلموا لحبنا
در مقبلان فغان اتينا در اوفتاد
زآن دم که شمع صبح ازل شد فروخته
آتش بجمله زآن دم گيرا در اوفتاد
گفتي بعاشقان که الي الارض اهبطوا
هريک چو من ز غرفه منها در اوفتاد
موسي ز دست رفت و ز جاي قرار خود
چون کوه ديد نور تجلي در اوفتاد
بيضاي غره تو ز خود برد هرکرا
سوداي عشق تو بسويدا در اوفتاد
اين تاج لايق سر من باشد ار مرا
گردن بطوق من علينا در اوفتاد
شايد که جمله دست تمسک درو زنيم
در چنگ او چو عروه وثقي در اوفتاد
کامل شود چو مرد درآمد براه عشق
دريا شود چو آب بصحرا در اوفتاد
دل گرم شد ز عشق تو جان کرد اضطراب
چون تب رسيد لرزه باعضا در اوفتاد
آن کو بسعي از همه کس دست برده بود
در جست و جوي وصل تو از پا در اوفتاد
در خلق جست و جوي تو و گفت و گوي خلق
در ساکنان گنبد اعلا در اوفتاد
جانا سگان کوي حوالت مکن بمن
از من اگر بکوي تو غوغا در اوفتاد
زيرا شنوده اي که ز مجنون ناشکيب
آشوب در قبيله ليلي در اوفتاد
ناسوخته نماند در آفاق هيچ جاي
کين آتش غم تو بهرجا در اوفتاد
آتش بخرمن مه اين کشت زار سبز
گر خوشهاي اوست ثريا، در اوفتاد
تو صد هزار مرد بيک غمزه کشته اي
بيچاره جان نبرد که تنها در اوفتاد
عاقل(تران) ز بنده مجانين اين رهند
بر بي بصر مگير چو بينا در اوفتاد
جاني که بود مريم بکر حريم قدس
در مهد غم چو عيسي گويا در اوفتاد
اي خرسوار اسب طلب در پيش مران
چون اشتري رميد(و) ببيدا در اوفتاد
لايق نبود طعمه او را ولي نرست
بنجشک چون بچنگل عنقا در اوفتاد
ناقص بماند مرد چو کامل نشد بعشق
همچون جنين که از شکم مادر اوفتاد
بيچاره سيف در غمت اي پادشاه حسن
چون ناتوان بدست توانا در اوفتاد
هر سوي حمله برد ببوي ظفر بسي
مانند لشکري که بهيجا در اوفتاد
اين قطره ييست از خم عطار آنکه گفت
«جانم ز سر کون بسودا در اوفتاد»