شماره ٦٠

حبذا عرصه ملکي که تويي سلطانش
ملک گردد چو بهشت ار تو شوي رضوانش
در همه مملکت امروز سليماني نيست
کآدمي را نبود درد سر از ديوانش
اي که در مملکت قيصر و خاقان شاهي
مي کن انديشه که کو قيصر و کو خاقانش
هرکرا دست تصرف ز تو باشد بر خلق
از وي انصاف طلب ور ندهد بستانش
بينوايي که ورابر جگر آبي نبود
جهد کن گر ندهي تا نستاني نانش
مهر دنياي دني در دل خود سخت مگير
کآزمودند بسي سست بود پيمانش
خانه يي را که ازو همچو تو رفتند بسي
چند از بهر نشستن کني آبادانش
ملک عقبي متعلق بکسي خواهد بود
که تعلق نکند هيچ بدنيا جانش
حاصل عمر تو وقتست، گرامي دارش
مايه کار تو عمرست، غنيمت دانش
پادشاهي که باندوه رعيت شادست
همچو شاديست بقايي نبود چندانش
با همه حسن نظر کن که چه کوته عمرست
گل که از گريه ابرست لب خندانش
حصن اقبال خود از همت درويشان ساز
چون تو در کشتي نوحي چه غم از طوفانش
آسمان بار شود پشت زمين را چون کوه
گر حمايت نکند همت درويشانش
نقد شعري که عيارش نه چنين است، بدان
که زراندود تکلف بود آن، مستانش
سيف فرغاني از بهر تو همچون سعدي
« مشک دارد نتواند که کند پنهانش »