(و باز بسعدي فرستاده است)

بسي نماند ز اشعار عاشقانه تو
که شاه بيت سخنها شود فسانه تو
ببزم عشق ترشح کند چو آب حيات
زلال ذوق ز اشعار عاشقانه تو
بمجلسي که کسان ساز عشق بنوازند
هزار نغمه ايشان و يک ترانه تو
چو بر رباب غزل پرده ساز شد طبعت
بچنگ زهره بريشم دهد چغانه تو
چو بر بساط سخن اسب خود روان کردي
دمي ز شاه معطل نبود خانه تو
چو دام شعر ترا گشت مرغ جانها صيد
ميان دانه دلهاست آشيانه تو
کسي که حلقه آن در زند بپاي ادب
بيايد و بنهد سر بر آستانه تو
ز شعر تر همه پر کرد خوان درويشي
ادام از آب دهن يافت خشک نانه تو
بنزد تو زر سلطان سفال رنگين است
از آنکه گوهر نفس است در خزانه تو
بدين صفت که ترا سرکش بنان شد رام
مگر عصاي کليم است تازيانه تو
ز جيب فکر چو سر بر کند سخن در حال
چو موي راست شود فرق او بشانه تو
تو بحر فضل و ترا در ميانه گوهر نظم
سخن بگو که خموشي بود کرانه تو
از آن ز دايره اهل عصر بيروني
که غير نقطه دل نيست در ميانه تو
از آن بخلق چو سيمرغ روي ننمايي
که ناپديد چو عنقا شدست لانه تو
ترازويي که گرت در کفي بود دنيا
ز راستي نگرايد جوي زبانه تو
ترا که کرسي دل زين خرابه بيرونست
بهشت وار ز عرشست آسمانه تو
بترک ملک دو عالم چهار تکبيرست
يکي نماز تهجد يکي دوگانه تو
ز خمر عشق قدحهاست هريکي غزلت
چو آب گشته روان از شرابخانه تو
نشانه ييست سخنهاي تو ولي نه چنانک
بتير طعنه مردم رسد نشانه تو
ز نفس ناطقه پرس اين سخن چو اياميست
که مرغ روح همي پرورد بدانه تو
بدولت شرف نفس تو عزيز شود
متاع شعر که خوارست در زمانه تو