شماره ٥١

وصف حسنش نمي توانم گفت
با همه کس اگر چه دانم گفت
آنچه جويم نمي توانم يافت
وآنچه بينم نمي توانم گفت
تو مرا بد مبين که من او را
نيک دانم ولي ندانم گفت
آشکارا نمي توانم کرد
آنچه آن دوست در نهانم گفت
گفتم او را مرا بخود برسان
مستعد باش، من بر آنم گفت
تا تويي تو اي فلان نرسد
چون ترا من بخود رسانم؟ گفت
هرچه پرسيدمش جوابم داد
ره بدو خواستم، نشانم گفت
عاقبت راه يابي از پس در
بنشين پيش آستانم گفت
بشکرها نظر مکن تا من
چون مگس از خودت نرانم گفت
منشين با کسي که او دور است
تا بنزد خود نشانم گفت
لقمه يي خواستم ازو شيرين
گفتم آخر نه ميهمانم؟ گفت:
غم من خور که دل قوي کندت
شاد گشتم چو وجه نانم گفت
بره عشق چون شدم نزديک
دور بود از ره بيانم گفت
عقل ناگه بپيش باز آمد
زود بنهاد در دهانم گفت
گفتم اي عقل کيستي تو بگو
سروسالار کاروانم، گفت
اولين صادري ز حضرت علم
گر ندانسته يي من آنم گفت
گفتم از بهر من چکار کني
تا بمنزل خري برانم گفت
گفتمش ترک بار و خر گفتم
کدخدا کار خان و مانم گفت
گفتمش خان و مان ندارم من
مال را نيز پاسبانم گفت
گفتمش مال ترک کرده ماست
ملک را نيز قهرمانم گفت
گفتمش ملک ما غم عشق است
در ره از خدمتي نمانم گفت
گفتمش ره دراز و پرخطر است
من يکي پير ناتوانم گفت
چون زماني برفت و عاجز گشت
وقت شد کز تو بازمانم گفت
چون رسيديم بر سر ره عشق
الوداعي چو دوستانم گفت
چون زمين پيش او ببوسيدم
صاحب اقطاع آسمانم گفت
گفتم اي عشق من چه چيز توام
بزبان شکر فشانم گفت
همه آداب ره روي زآن پس
يک بيک دولت جوانم گفت
غم من با دل چو دفتر تو
وين سخن ني بترجمانم گفت
چون مرکب شدند حاصل شد
قلمي از تو در بنانم گفت
بتو بررق عالم ار خواهم
بنويسم هر آنچه دانم گفت
من بجاروب نيستي از دل
گرد هستي فرو فشانم گفت
تا نکردي همه چو قرآن صدق
هرگزت نزد خود نخوانم گفت
من هماي سعادتم ليکن
هستي تست استخوانم گفت
مرغ دل زندگي بمن يابد
من جکر خواره جان جانم گفت
در مکانها همي نگنجم از آنک
گهر کان لامکانم گفت
چون گرفتار من شوي دردم
من ترا از تو وارهانم گفت
دست تسليم در کف من نه
تا ترا از تو واستانم گفت
سخن عشق ازين جهان نبود
هرچه گفت او از آن جهانم گفت
قصه آن طرف درين جانب
مي نشايد باين و آنم گفت
تا نگويم حديث عشق، ببر
از دل انديشه از زبانم گفت