شماره ٥٠

آن يار کز مشاهده يار باز ماند
دارد دلي غمي که ز دلدار باز ماند
اندرمقام وحشت هجر اين دل حزين
گويي کبوتريست که از يار باز ماند
هر دم نظر کند بصطرلاب بخت خويش
کز مدت فراق چه مقدار باز ماند
اين ذره شد ز قربت آن آفتاب دور
وآن تازه گل ز صحبت اين خار باز ماند
هم عندليب نطق ز گفتار سير گشت
هم بارگير صبر ز رفتار باز ماند
هم طوطي از تناول شکر دهان ببست
هم بلبل از ستايش گلزار باز ماند
هم مرهم از رعايت مجروح شد ملول
هم صحت از تعهد بيمار باز ماند
جانرا عزاي تن چو ز دلدار دور شد
دلرا صلاي غم چو زغمخوار باز ماند
مسکين دل ز دست شده پاي ره نداشت
چندي بسر دويد و بناچار باز ماند
با زور بازوي غم او پنجه چون کند
اکنون که دست طاقتش از کار باز ماند
بر ملک مصر و خوبي يوسف چه دل نهد
آن کز عزيز خويش چنين خوار باز ماند
چون آدم ار زخلد بيفتد چه غم خورد
شوريده طالعي که ز ديدار باز ماند
بي تو سخن بعون که گويد که عندليب
از گل چو دور گشت ز گفتار باز ماند
اکنون که يارم از سفر هجر بازگشت
دل رو بيار کرد و ز اغيار باز ماند
خاص از شراب خود قدحي بر کفم نهاد
زو پاره يي بخوردم و بسيار باز ماند
ياران من بمدرسه و خانقه شدند
وين بي نوا بخانه خمار باز ماند
اين يک فقير گشت (و) بپوشيد خرقه يي
وآن يک فقيه گشت و بتکرار باز ماند
بر ره نشست ره زن دنيا و آخرت
تا هرکه او نبود طلب کار باز ماند
خر تن پرست بد بعلت زار ميل کرد
سگ همتي نداشت بمردار باز ماند
دل مرده يي شمر چو درين راه جان نداد
تن جيفه يي بود چو ازين دار باز ماند
تن از گليم فقر بدراعه در گريخت
سر از کلاه عشق بدستار باز ماند
درکش سمند عشق که از همرهي دل
اين عقل کهنه لنگ بيکبار باز ماند
اعيان شهر کون و مکان عاشقان او
رفتند جمله وز همه آثار باز ماند
مخصوص بود هريک ازيشان بخدمتي
من شاعري بدم ز من اشعار باز ماند
من بنده نيز در پي ايشان همي رود
روزي دو بهر گفتن اسرار باز ماند
در بزم عشق او دل من چنگ شوق زد
اين زير و بم از آن همه اوتار باز ماند
او تار چنگ عشق ز اطوار شوق بود
هر بيت ناله يي که ز هر تار باز ماند