شماره ٤٧

ايا نگار صدف سينه گهر دندان
عقيق را زده لعل تو سنگ بر دندان
نهفته دار رخ خويش را ز هر ديده
نگاه دار لب خويش را ز هر دندان
ز سعي و بخت نه دورست اگر شود نزديک
لب تو با دهنم چون بيکدگر دندان
چو تو بخنده در آيي و عاشقان گريند
ايا نشانده ز در در عقيق تر دندان
لبان لعل تو بردارد از گهر پرده
دهان تنگ تو بنمايد از شکر دندان
اگر تو برق در افشان نديده اي هرگز
بگير آينه مي خند و مي نگر دندان
ز تنگي دهنت هيچ چيز ممکن نيست
که از لب تو بکا مي رسد مگر دندان
چو خضر چشمه حيوان شدست مورد او
چو از دهان تو کردست آبخور دندان
همي خورد جگرم را چو گوشت تا افتاد
غم تو در دل من همچو کرم در دندان
شدم ز عشق تو سگ جان و شير دل که مرا
غمت چو گربه فرو برد در جگر دندان
بجاي خون دهنم پرعسل شود گر من
فرو برم بلب تو چو نيشکر دندان
ز خوان لطف تو از بهر استخواني دل
سگيست دوخته بر آستان در دندان
دلم که منفعت او بجان خلق رسد
درو نهاد غمت از پي ضرر دندان
چو آفتاب رخ تو بدلبري بشود
ور استاره نهد گرد لب قمر دندان
چو سنگ پاي تو بوسم بروي شسته زاشک
گرم چوشانه برآيد ز فرق سر دندان
دهانت ديدم و بر عقد در زدم خنده
که هست درج دهان ترا گهر دندان
بسان صبح که ناگاه بر جهان خندد
لب افق چو بديد از شعاع خور دندان
ز سوز عشق تو لب چون چراغ مي سوزد
مراکز آتش آهست چون شرر دندان
بمرگ تن شود از خدمت تو بنده جدا
بکلبتين رود از جاي خود بدر دندان
ز ذوق عالم عشقست بي اثر عاقل
ز چاشني طعامست بي خبر دندان
بشعر نظم معاني وصفت آسان نيست
چو نقش کردن نقاش در صور دندان
حديث حسن تو گفتن نيايد از شاعر
گرش ز سيم زبان باشد و ز زر دندان
که کار او نبود غير چوب خاييدن
وگر ز اره نهي بر لب تبر دندان
ايا رخ چو مهت بر بساط خوبي شاه
ز من سخن چو ز پيل است معتبر دندان
بشعر پايه من زين سخن شود معلوم
که ناطق است ز تاريخ سن خر دندان
ز خوان وصل تو نان اميد خشک آمذ
مرا که در لب تو نيست کارگر دندان
ازين سخن چه گشايد مرا ز خدمت تو
ز خوان تو چه خورم من بذين قدر دندان
براي آنکه دلت نرم گردد اين گفتم
ولي نکرد ز سختي در او اثر دندان
برنج وعده تو سنگ عشوها دارد
خورم برنج و نگه دارم از حجر دندان
اميد پسته کور است بسته سر چون جوز
که از شکستن آن هست در خطر دندان
حساب شعر چو سي و دو شد قلم بشکن
کزين نه کمتر بايد نه بيشتر دندان
زبانت ار چه دراز است قصه کوته کن
برو بپوش بخاموشي از نظر دندان