شماره ٤٦

سزد که وزن نيارد بنزد گوهر سنگ
که تو چو گوهري و دلبران ديگر سنگ
چو راه عشق تو کوبم بسازم از سرپاي
چو خاک کوي تو سنجم بسازم از زر سنگ
اگر چه نثر زر و سيم کرد نتوانم
بنظم خرج کنم با تو همچو جوهر سنگ
عروس حسن تو چون جلوه کرد خاطر من
بدر نظم مرصع کند چو زيور سنگ
کسي که نسبت گوهر کند بخاک درت
چو صيرفيست که با زر کند برابر سنگ
تو همچو آب لطيفي از آن همي داري
مدام از دل خود همچو آب در بر سنگ
چکيد در ره عشق تو خون دل بر خاک
رسيد بر سر کوي تو پاي جان بر سنگ
کجا بمنزل وصلت رسم چو اندر راه
اولاغ عمر سقط مي شود بهر فرسنگ
پلنگ طبعي و من بر درت چو سگ خوارم
بدست جور مزن بر چو من غضنفر سنگ
دلت کنون بجفا ميل بيشتر دارد
چرا ز مرکز خود مي(کني) فروتر سنگ
مرا بچنگ جفا مي زني و مي گويي
که تو چو آب لطيفي برو همي خور سنگ
ز غير عشق تو پرداختيم خاطر خويش
که بت شود چو درافتد بدست بت گر سنگ
بترک دنيا جز مرد عشق کس نکند
که ارمني نزند بر صليب قيصر سنگ
نه مرد عشق بود گر بود مدبر عقل
نه کار گوي کند گر بود مدور سنگ
ز نور عشق شود چون ملک بمعني مرد
ز بت تراش شود آدمي بپيکر سنگ
نه پرتو اثر عاشقيست در هر دل
نه معجز حجر موسويست در هر سنگ
بناي کعبه مهرت چو مي نهاد دلم
بعقل گفتم کاز هر طرف بياور سنگ
مرا زمانه مدد خواست سنگ نيافت
فگند در ره وصل از فراق تو خرسنگ
حديث عشق تو با کوه اگر کنم تقرير
رقم پذير شود زآن سخن چو دفتر سنگ
ز روي روشنت ار پرتوي فتد بر خاک
در آب تيره چو ماهي شود شنا گر سنگ
ز فيض معدن لطفت عجب همي دارم
که در مقام جمادي نگشت جانور سنگ
در آن مقام که روشن دلان عشق تواند
چو آب آينه گون روي راست مظهر سنگ
نه او مه است ز تو گر بلند بر شد مه
نه او به است ز زرگر بود فزون تر سنگ
چو تاب مهر تو بر دل رسيد دل بگذاخت
چو اندر آب کلوخ افتد و در آذر سنگ
مراد صعقه موسيست گرچه بر سر طور
شود بنور تجلي حق منور سنگ
شراب شوق توم مست کرد و خواهم زد
بدست عربده بر شيشهاي اختر سنگ
که روح مست شود چون بدل در آيد عشق
زمين شراب خورد چون رسد بساغر سنگ
فروغ عشق تو در جان نهان همي دارم
چو در دل آتش نوزاده را معمر سنگ
کسي که زنده دل از عشق نيست گر شاهست
بمردکي شود (او) همچو کور افسر سنگ(؟)
صبا ز خاک درت گر برو فشاند گرد
چو ناف آهوي چيني شود معطر سنگ
چو سبزه سبز شود چون کلوخ در صحرا
از آب لطف تو چون خاک اگر شود تر سنگ
زمين جامد را از نبات گوناگون
چو روح ناميه دردي کند مصور سنگ
اگر ز صفحه رويت بدو مثال رسد
چو روي صفحه بگيرد نشان ز مصدر سنگ
وگر ز لعل تو خورشيد لعل برگيرد
ز عکس پرتو او گوهري شود هر سنگ
بتو همي نرسد رقعه نيازم از آنکه
کبوتران دعا راست بسته بر پر سنگ
ز برج همت ما خود کجا کند پرواز
بجاي نامه چو بستيم بر کبوتر سنگ
ز دست انده تو بر درخت هستي ما
چه شاخها شکند گر شود مکرر سنگ
ز بعد آنکه مرا مدتي قضاي آله
ميان خطه تبريز چون گهر در سنگ
نشاند بهر لگد کوب جور و محنت دوست
چنانک بر لب جوي از براي گازر سنگ
مرا کلوخ جفا آنچنان زدند بقهر
که کافران عرب بر لب پيمبر سنگ
بسي دويدم و هرگز وفا نديده زيار
بخيره چند خورم از جفاي دلبر سنگ
مشو بتجربه مشغول از آنکه قلب آيد
هزار بار گر اين نقد را زني بر سنگ
اگر بپرسد از من کسي که چون گفتي
سخن بلند و متين همچو کوه يکسر سنگ
رفيق دوست چو شايد که دشمنان باشند
روا بود که بسازم رديف گوهر سنگ
اگرچه غير لب لعل او کسي ندهد
بهاي اين گهري کندروست مضمر سنگ
بسي بگفتم و سودي نداشت، کردم عهد
که بعد ازين نزنم بر درخت بي بر سنگ
دلش شکسته نگردد ازين سخن دانم
که گرچه سخت بود نشکند ز شکر سنگ
بسوي حضرت او زين نمط سخن نبرم
کز ابلهيست زدن بر محک زرگر سنگ
من از براي دل او دگر نگويم شعر
که آب مي نکند بيش ازين اثر در سنگ
بدين قصيده تر در وغاي هجرانش
مراست لشکر از آب و سلاح لشکر سنگ
جواب اين سخن آبدار ممکن نيست
مگر خطيب صدا را که هست منبر سنگ
بدين فريده ز عطار طبع من چه عجب
که عود سوز مجامع شود چو مجمر سنگ
بدست ناظم عقل از فلاخن خاطر
ازين قصيده رسانم بهفت کشور سنگ
مگوي از آنکه نباشد درين لطايف عيب
مجوي از آنکه نيابي در آب کوثر سنگ