شماره ٤٥

زهي ز طره تو آفتاب در سايه
بپيش پرتو روي تو ماه و خور سايه
هواي عشق ترا مهر و ماه چون ذره
درخت لطف ترا هر دو کون در سايه
بنزد عقل چو خورشيد روشنست که نيست
کسي بقامت و بالاي تو مگر سايه
چو سايه بر من بي نور افگني گويند
که آفتاب فگندست سايه بر سايه
چنان گرفت جهان نور آفتاب رخت
که بر زمين نفتد بعد ازين دگر سايه
چو تاب مهر تو چون ريسمان گرفت بدل
چو شمع نور شد از پاي تا بسر سايه
ز تاب و پرتو رويت در آب و خاک کند
گر آفتاب نباشد همان اثر سايه
چو خواست کز من شيرين سخن برآرد شور
نبات خط تو افگند بر شکر سايه
چه گرد نان که کله زير پايت اندازند
چو افگند سر زلف تو بر کمر سايه
ز بهر آنکه نهي پاي بر گهر در راه
چو آفتاب کند خاک را گهر سايه
ز روز اول هستند روشن و تاريک
ز روي و موي تو گر آفتاب و گر سايه
باعتدال شود چون هواي فصل ربيع
اگر بيفگني از لطف بر سقر سايه
تو آفتاب جمالي و لطف تو چون ابر
که او دريغ ندارد ز خشک و تر سايه
تو آفتاب زميني و گر خوهي ندهد
بآسمان و بماه از تو زيب و فر سايه
ز پرتو تو چو خورشيد ذره را باشد
مدام در شب تاريک جلوه گر سايه
ز تاب مهر تو در روي ذرهاي حقير
چو آفتاب کند بعد ازين نظر سايه
رقيب آمد و افگند سايه بر سر تو
تو آفتاب رخي دور کن ز سر سايه
که ماه روشن بر آسمان گرفته شود
زمين تيره چو افگند بر قمر سايه
مفر من در تست آنچنانک مردم را
در آفتاب تموزي بود مفر سايه
چو من بپاي طلب گرد کوي عشق بسي
بجست و جوي تو مي گشت دربدر سايه
چو يافت بوي تو در خانهاي درويشان
دگر نمي رود از خانها بدر سايه
از آفتاب فراقت چو خاک گرم شد
مراست ز ابر وصال تو منتظر سايه
دلم ز ديدن غير تو کور شد چو فگند
مرا غشاوه عشق تو بر بصر سايه
تو ساکني و من اندر پي تو سرگردان
بلي درخت مقيمست و در سفر سايه
ز نور مهر تو بي بهره بود دل زآن سانک
ز تاب طلعت خورشيد بي خبر سايه
بزير سايه زلفت مقام ساخت کنون
چنانکه زير درختان کند مقر سايه
ز ابر محنت طوفان غم اگر خواهي
برو ببار که نگريزد از مطر سايه
تو در گشاده اي و من چو حلقه مانده برون
از آنکه نبود چون باد پرده در سايه
نظر کنم بتو از روزن آنچنانکه کند
بآفتاب نظر از شکاف در سايه
مکن تواضع با عاشقان خود زنهار
ايا ز طره تو آفتاب در سايه
چو آفتاب نمايد بسوي پستي ميل
کند بلندي با اصل خويشتن هر سايه
اگر تو تيغ زني با مه ستاره حشم
چو آفتاب ز ذره کند حشر سايه
سزد که عاشق بر خاک زر فشاند و سيم
که تا فتد ز تو بر روي سيم و زر سايه
بقدر خويش کند هرکسي ترا خدمت
ز برگ ميوه طمع نيست وزز هر سايه
در آفرينش هر عين را جدا اثري است
چو آفتاب نديدي همي نگر سايه
فشاند ميوه تر شاخ بارور در باغ
فگند بر سر ره بيد بي هنر سايه
چو بر درت من بي برگ سايه يي گردم
وگر چه نيست مراد کس از شجر سايه
قبول کن ز من اين بيتها که نزد کرام
بجاي بربود از بيد بي ثمر سايه
بنور ماه جمالت چو پرتو خورشيد
بشرق و غرب رسد از من اين قدر سايه
نخواستم که رسد تيغ آفتاب بتو
بپيش ماه رخت ساختم سپر سايه