شماره ٤٤

اي جلوه کرده روي تو خود را در آفتاب
وي گشته نور روي ترا مظهر آفتاب
اي حلقه در تو بهر خانه ماه نو
وي نايب رخ تو بهر کشور آفتاب
گردان ز شوق تست بهر جانب آسمان
تابان بمهر تست برين منظر آفتاب
گردون ز بار عشق تو چندان فغان بکرد
کز بانگ او چو ماه رخت شد کر آفتاب
گيتي ز رنگ و بوي تو هر فصل او بهار
عالم ز عکس روي تو سرتاسر آفتاب
گويم گشاده عالم تاريک روي را
کرده رخ تو روشن و بسته بر آفتاب
نور وجود از تو گرفت و پديد گشت
گر ذره بوذ در عدم اي جان گر آفتاب
گر ذره ز آستان تو بالين کند، ورا
زير لحاف سايه شود بستر آفتاب
دل از رخت چو ماه منور شود که هست
آيينه يي چو مصقله روشن گر آفتاب
تا در قفاي خود مدد از روي تو نديد
اندر زمين نگشت ضياگستر آفتاب
روي تو نور خويش اگرش کم کند شود
چون ماه گاه فربه و گه لاغر آفتاب
شاهي بپشت گرمي روي تو ميکند
بر رقعه فلک ز رخ انور آفتاب
گشته ز شوق روي تو بر دامن فلک
هر شب بدست صبح گريبان در آفتاب
از روزن ار رهش نبود در سراي تو
خود را درافگند ز شکاف در آفتاب
پيش رخ تو در عرق روي خويشتن
غرق آمده در آب چو نيلوفر آفتاب
با موي و روي تو نکند همسري بحسن
بر سر اگر ز مشک نهد افسر آفتاب
در باغ حسن از آن رخ و آن روي مر تراست
بر آفتاب لاله و بر عرعر آفتاب
با آفتاب و ماه چه نسبت کنم ترا
دلبر کجا بود مه و جان پرور آفتاب
طاوس باغ حسن تو چون بال باز کرد
پوشيده شد چو بيضه بزير پر آفتاب
با خاک کوي تو نبود حاجتي بمشک
با نور روي تو نبود در خور آفتاب
چون خط تو نبات نپرورد اگر چه شد
در بذل روح ناميه را ياور آفتاب
گر سايه جمال تو افتد بر آفتاب
فايض شود ز پرتو او بي مر آفتاب
وآنگه ز روي صدق کند وز سر خشوع
پيش رخ تو سجده خدمت هر آفتاب
خورشيد را بروي تو نسبت کنم بحسن
اي گشته جان حسن ترا پيکر آفتاب
اما بشرط آنکه نمايد چو ماه نو
از پسته دهان لب چون شکر آفتاب
تا زلف همچو سلسله بر رويت اوفتاد
در حلقه ماه ديدم و در چنبر آفتاب
گردن ز حلقه سر زلف تو چون کشم
اکنون که طوقدار شد از عنبر آفتاب
از پرتو رخ تو بديدم دهان تو
ناچار ذره رو بنمايد در آفتاب
بر روي همچو دايره شکل دهان تو
يک نقطه از عقيق نهاده بر آفتاب
رويت بدان جمال مرا روزگار برد
ره زد بحسن بر پسر آزر آفتاب
بر دل ثناي خويش کند عشق باختن
بر شب بنور خويش کشد لشکر آفتاب
دل از غم تو ميل بشادي کجا کند
زين کي ز پشت شير نهد بر خر آفتاب
گو تنگ چشم عقل نبيند جمال عشق
هرگز نديد سايه پيغمبر آفتاب
اين عقل کور را بسوي نور روي تو
هم مه عصاکش آمد و هم رهبر آفتاب
اندر دلم نتيجه حسن تو هست عشق
روزش عرض بود چو بود جوهر آفتاب
از صانعان رسته بازار حسن تو
يک رنگرز مه است و يکي زرگر آفتاب
از سايه تو خاک چو زر مي شود چه غم
گر سنگ را دگر نکند گوهر آفتاب
گفتم دمي بلطف مرا در کنار گير
اي نوعروس حسن ترا زيور آفتاب
فرياد زد زمين که تو کي آسمان شدي
تا در کنار مه بودت، در بر آفتاب
هفت آسمان بحسن تو کردند محضري
چون ماه شاهديست بر آن محضر آفتاب
بر دفتر جمال تو وقت حساب حسن
ز آحاد کمتر است بر آن دفتر آفتاب
گر ماه با رخ تو کند دعوي جمال
اي يافته ز روي تو زيب و فر آفتاب
بهر جوابش اين همه روبوده چون سپر
بيني همه زبان شده چون خنجر آفتاب
گر بحر ژرف حسن تو موجي برآورد
چون ابر از آب لطف تو گردد تر آفتاب
گر آسمان بمايه شود کمتر از زمين
ور از زحل بپايه شود برتر آفتاب
جوياي کوي تو ننهد پاي بر فلک
مشتاق روي تو ننهد دل بر آفتاب
اي عود سوز مهر تو دلهاي عاشقان
از نور مهر تست در آن مجمر آفتاب
در ظلمت ار بياد تو رفتي بسوي آب
بودي دليل موکب اسکندر آفتاب
هرشب چراغ مه را از نور فيض خويش
کرده رخت منور و نام آور آفتاب
جام مي تو در کف ساقي بزم تو
در دست ماه ساغر و در ساغر آفتاب
چون دانه يي که هست شجر مضمر اندرو
در ذرهاي خاک درت مضمر آفتاب
با گرد فتنه يي که ز چوگان زلف تو
برخيزد اي غلام ترا چاکر آفتاب
از خاک بر کناره ميدان آسمان
گردد چو جرم گوي زمين اغبر آفتاب
گردون که بار حکم تو بر پشت ميکشد
از مهر طلعتت زده آتش در آفتاب
از بهر آنکه سرمه ز خاک درت کند
يک چشم او مه است و يکي ديگر آفتاب
وز بهر ديدن رخ تو چشم وام خواست
از آسمان ديده ور اين اعور آفتاب
در چشم اعتقاد فلک با وجود تو
مستصغر آمده مه و مستحقر آفتاب
پيش رخت که مطلع خورشيد نيکويست
هم ماه عاجز آمده هم مضطر آفتاب
از شرم روي تست که هر شام مي شود
در روضه فلک چو گل احمر آفتاب
بهر نثار تست که سر بر زند همي
از بوته افق چو درست زر آفتاب
آب حيا نداشت که مي رفت هر شبي
در حوض عين حاميه بي ميزر آفتاب
چون تو عروس سر ز افق برنياورد
زين پس ز شرم روي تو بي چادر آفتاب
تا کهتران خيل ترا چاکري نکرد
بر روشنان چرخ نشد مهتر آفتاب
فردا که چشمهاي کواکب شود سپيد
وز هول همچو ماه شود اصغر آفتاب
تقدير منع شير کند از لبان نور
اطفال ذره را که بود مادر آفتاب
با تاب همچو آتش اگر چند زرگر است
سيماب گردد از فزع اکبر آفتاب
از موج قهر کشتي گردون کند شکاف
وز سير باز ماند چون لنگر آفتاب
تيغ قضا و تير قدر بگسلد ز ره
گر آسمان سپر کني و مغفر آفتاب
ديگ سر ار چه ز آتش او جوشها زند
آخر کنند سرد چو خاکستر آفتاب
چون سايه درخت بلرزد ز فرط مهر
بر عاشقان روي تو در محشر آفتاب
گفتم بمدح تو غزلي کندر آسمان
اندر ميان مجلس هفت اختر آفتاب
چون ذره رقص کرد و بصد پرده باز گفت
آنرا بسان زهره خنياگر آفتاب
خورشيد مهر تو چو بزد شعله بر دلم
کردم رديف اين سخن ابتر آفتاب
باور نمي کنند کزين سان طلوع کرد
از آسمان خاطر من بيور آفتاب
نشگفت اگر ز مشرق انديشه عرض داد
طبعم بوصف روي تو چون خاور آفتاب
چون شد ز تاب مهر تو هر ذره يي ز من
در سايه هواي تو اي دلبر آفتاب
شاخي که هست آبخور او ز نهر نور
اختر دهد شکوفه و آرد بر آفتاب
مي دان يقين که در رگ کان خون گهر شود
مر کوه را چو تيغ زند بر سر آفتاب
تا از شعاع خويش عقابان ابر را
رنگين کند چو قوس قزح شهپر آفتاب
من بنده خاک کوي تو شويم بآب چشم
تايخ فروش سايه خوهد گازر آفتاب