شماره ٤٣

گفتند ماه و خور که چو پيدا شد آن نگار
ما در حناي عزل گرفتيم دست کار
در چشم همتست خيال تو چون عروس
بر دست قدرتست جمال تو چون نگار
گر خوانده بود بلبل لحان طبع من
لفظ حديث وصف تو چندين هزار بار
از نقطهاي خال تو اعراب راست کرد
نحوي ناطقه چو خطت ديد بر عذار
از پشت عقل بالغ کز باغ شرع هست
چون شاخ به ز عالم تکليف باردار
تا صورتي پذيرد زيبا بوصف تو
معني بکر جمله شکم گشت چون انار
از عشق چهره تو چو زر زرد گشت گل
وز شرم عارض تو چو گل سرخ شد بهار
گر باد خاک کوي تو سوي چمن برد
بر صفحهاي گل خط ريحان شود غبار
بوسه که يابد از لب چون انگبين تو؟
کز عصمت است لعل تو چون موم مهردار
در راه گلستان رخت زير پاي دل
سر تيز کرده اند موانع بسان خار
ماريست هجر و مهره مطلوب وصل ازو
از ديده اميد نهان گشته گنج وار
بيچاره زهر خورده ترياک جوي را
صعب است مهره کرد برون از دهان مار
اي بخت سر کشيده بنه پاي در ميان
تا من بباغ وصل ز گل پر کنم کنار
تا قطره سحاب غمت در دلم چکيد
چشمم ز اشک حامل در شد چو گوشوار
از بس که گرد کوي تو بوديم تا بصبح
از بهر روز وصل تو شبها در انتظار
سوزي فتاده در دل و بر رخ فشانده اشک
آتش نهاده بر سر و چون شمع پايدار
زآن آتشي که کرده اي اندر تنور دل
ترسم که با دمم بگلو پر شود شرار
دعوي عشق کردم و آگه نبود از آن
کين لفظ اندکست و معانيش بي شمار
وين اصطلاح باشد از آن سان که عندليب
گر چه يکي بود لغوي خواندش هزار
ما از کجا و دولت عشق تو از کجا
هرگز مگس که ديد که عنقا کند شکار
من از خواص عشق چگويم سخن که هست
اسرار او نهفته و آثارش آشکار
آنجا که عشق سلطنت خود کند پديد
ني شرع حکم دارد و ني عقل اعتبار
عشقت چو پاي بسته خود را رسن زند
حلاج شد بعالم بالا ز زير دار
وصل تو خواستم بدعا عزت تو گفت
دولت بجهد نيست چو محنت باختيار
هيهات سيف تيغ سخن در نيام کن
يارايت کلام برنگي دگر برآر
همچون سر شتر سوي بالا چه مي روي
يکدم بسوي زير کش اين ناقه را مهار
گر چه ز عشق مرکب تو تازيانه خورد
اين راه مشکلست عنان درکش اي سوار
قانون شعر و معني بکر تو نزهه ييست
خوش نغمه چون بريشم باريک همچو تار
گويندگان وقت ازين پرده خارجند
آهنگ ارغنون سخن تيز برمدار
رو فضل آن کتاب کن اين فضل را که نيست
دلسوزتر ز قصه وصل و فراق يار
وآنگه بدست لطف بتضمين اين دو بيت
در سلک نظم اين شبه کش در شاهوار
تو گوشمال خورده هجران چو بربطي
مانند چنگ ناله برآور چو زير زار
کاي وصل ناگزير تو برده ز من شکيب
وي هجر پرقرار تو برده ز من قرار
گر يک نفس فراق تو انديشه کردمي
گشتي ز بيم هجر دل و جان من فگار
اکنون تو دوري از من و من بي تو زنده ام
سختا که آدميست در احداث روزگار