شماره ٤٢

اي که ز من ميکني سؤال حقيقت
من چو تو آگه نيم ز حال حقيقت
عقل سخن پرور است جاهل ازين علم
نطق زبان آور است لال حقيقت
تا ز کمال يقين چراغ نباشد
رو ننمايد بجان جمال حقيقت
بدر تمام آنگهي شوي که برآيد
از افق جان تو هلال حقيقت
طاير ميمون عشق جو که در آرد
بيضه جان را بزير بال حقيقت
جمله سخن حرفي از کتابه عشقست
جمله کتب سطري از مثال حقيقت
دل که نباشد مدام منشرح از عشق
تنگ بود اندرو مجال حقيقت
راه خرابات عشق گير که آنجاست
مدرسه يي بهر اشتغال حقيقت
ساقي آن ميکده بجام شرابي
لون دورنگي بشست از آل حقيقت
حي علي العشق گويد از قبل حق
با تو که کردي زمن سؤال حقيقت
گر نفسي از امام شرع مطهر
اذن اذان يابدي بلال حقيقت
شاخ درخت هوا چو گشت شکسته
بيخ کند در دلت نهال حقيقت
خط معما شوي و نقطه زند عشق
صورت حال ترا بخال حقيقت
هست درخشان برون ز روزن کونين
پرتو خورشيد بي زوال حقيقت
کرده طلوع از وراي سبع سماوات
اختر مسعود بي وبال حقيقت
با مه دولت قران کني چو شرف يافت
کوکب جانت باتصال حقيقت
تا چو زنانش برنگ و بوي بود ميل
مرد کجا باشد از رجال حقيقت
نيست شو از خويشتن که عرصه هستي
مي نکند هرگز احتمال حقيقت
شمسه حق اليقين چو چشمه خورشيد
شعله زنانست در ظلال حقيقت
سفته گر در علم گفت روا نيست
از صدف شرع انفصال حقيقت
تيره مکن آب او بخاک خلافي
کز تو ترشح کند زلال حقيقت
نشو نيابد نهالت ار ندهد آب
شرع چو ريحانت از سفال حقيقت
آهوي مشکين اگر شوي نکند بوي
سنبل جان ترا غزال حقيقت
وه که ز زاغان اهل قال چه آيد
بر سر طوطي خوش مقال حقيقت
حصن تن او خراب شد چو سپرديد
قلعه جانش بکو توال حقيقت
نفس شريفش رسيده بد بشهادت
پيشتر از مرگ در قتال حقيقت
گر دل تو از فراق جهان بهراسد
تو نشوي لايق وصال حقيقت
جان و جهانرا چو باد و خاک شماري
گر بوزد بر دلت شمال حقيقت
در کف صراف شرع سنگ و ترازوست
معدن جود است در جبال حقيقت
بر در آن معدن از جواهر عرفان
سود کند جان برأس مال حقيقت
والي ملک است شرع تند سياست
در ملکوت آ ببين جلال حقيقت
کوس شريعت کند غريو بتشنيع
گر تو بکوبي برو دوال حقيقت
شرع که در دست حکم قاضي عدل است
مسند او هست پاي مال حقيقت
گرمي و سردي امر و نهي (دهد پشت)
روي چو بنمايد اعتدال حقيقت
عقلک شبهه طلب که با دو ورق علم
دمدمه مي کرد در جدال حقيقت
رستم آن معرکه نبود از آنش
پنجه بهم در شکست زال حقيقت
جمله شرايع اگر زبان تو باشند
وآن همه ناطق بقيل و قال حقيقت
تا بابد گربيان کني نتوان داد
شرح يکي خصلت از خصال حقيقت
مسئله يي مشکل است يک سخن از من
بشنو و دم در کش از مقال حقيقت
محرم اين سرروان پاک رسولست
جان ويست آگه از کمال حقيقت