شماره ٤٠

اي بت سنگ دل و اي صنم سيم عذار
بر رخ خوب تو عاشق فلک آينه دار
ناگهان چون بگشادي در دکان جمال
گل فروشان چمن را بشکستي بازار
سوره يوسف حسن تو همي خواند مگر
آيت روي تو بنمود ز رحمت آثار
دهن خوش دم تو مرده دل را عيسي
شکن طره تو زنده جان را زنار
صفت نقطه ياقوت دهانت چکنم
کندرآن دايره انديشه نمي يابد بار
باثر پيش دهان و لب تو بي کارند
پسته چرب زبان (و) شکر شيرين کار
قلم صنع برد از پي تصوير عقيق
سرخي از لعل لب تو بزبان چون پرگار
برقع روي تو از پرتو رخساره تو
هست چون ابر که از برق شود آتش بار
آتش روي ترا دود بود از مه و خور
شعر زلفين ترا پود بود از شب تار
با چنين روي چو در گوش کني مرواريد
شود از عکس رخت دانه در چون گلنار
بحر لطفي و ز اوصاف تو بر روي تو موج
گنج حسني و بر اطراف تو از زلف تومار
باز سوداي ترا زقه جان در چنگل
مرغ اندوه ترا دانه دل در منقار
تو مرا بوده چو دل را طرب و تن را جان
من ترا گشته چو مه را کلف و گل را خار
سپر افگندم در وصف کمان ابروت
بي زبان مانده ام همچو دهان سوفار
آدم آن روز همي گفت ثناي تو که بود
طين لازب، که توي گوهر و انسان فخار
اي خوشا دولت عشق تو که با محنت او
شد دل تنگ من از نعمت غم برخوردار
حسن روي تو عجب تا بچه حد است که هست
جرم عشاق تو همچون حسنات ابرار
مستفيدند دل و جان ز تو چون عقل از علم
مستفادند مه و خور ز تو چون نور از نار
آن عجب نيست که ارواح و معاني يابند
از غبار درت اشباح و صور بر ديوار
آسمان را و زمين را شود از پرتو تو
ذرها جمله چو خورشيد و کواکب اقمار
من ز مهرت چو درم مهر گرفتم که بقدر
خوب رويان چو پشيزند و تويي چون دينار
مي نهد در دل فرهاد چو مهر شيرين
خسرو عشق تو در مخزن جانم اسرار
عقل را پنبه کند عشق تو و از اثرش
همچو حلاج زند مرد علم بر سر دار
اي تو نزديک بدل، پرده ز رخ دور افگن
تا کند پيش رخت شرک بتوحيد اقرار
گر تو يکبار بدو روي نمايي پس از آن
پيش تو سجده کند کفر چو ايمان صد بار
زآتش شوق تو گر هيچ دلش گرم شود
آب بر خاک درت چرخ زند چون عصار
بر زمين گر ز سر کوي تو بادي بوزد
خاک ديگر نکند بي تو چو سيماب قرار
اي که در معرض اوصاف جمالت بعدد
ذره اندک بود و قطره نباشد بسيار
عقل را در دو جهان وقت حساب خوبان
ابتدا از تو بود چون ز يک آغاز شمار
چکنم وصف جمال تو که از آرايش
بي نياز است رخ تو چه يدالله زنگار
با مهم غم عشق تو بيکبار ببست
در دکان کفايت خرد کارگزار
موج اسرار زند بحر دل من چو شود
خنجر عشق ز خونم چو صدف گوهردار
در بدن جان چو خري دان برسن بربسته
گر غمت از دل تنگم بدر اندازد بار
زنده يي همچو مرا پيشتر از مرگ بدن
بي غم عشق تو جان مرده بود دل بيمار
پشتم امروز قوي گشت که رويم سوي تست
بر سر چرخ نهم پا بچنين استظهار
نفسم گشت فروزنده چو آتش زآن روز
که مرا زند تو در سوخته افگند شرار
خلط انديشه غير تو ز خاطر برود
نوش داروي غم تو چو کند در دل کار
مست غفلت شدم از جام اماني و مرا
زين چنين سکر کند خمر محبت هشيار
هر زمان عشق هما سايه مرا مي گويد
که تو شاهين جهاني منشين بر مردار
اي امام متنعم بطعام شاهان
تا تو فربه شده اي پهلوي دين است نزار
باز پاکيزه خورش باش که با همت دون
نه تو شايسته عشقي نه زغن مرغ شکار
ترک دنياي دني گير که لايق نبود
تو بدو مفتخر و او ز تو مي دارذ عار
سخت در گردنت افتاد کمندش عجب ار
دست حکمش نبرد پاي ترا از سر کار
بزر و سيم جهان فخر مياور که بسي
مار را گنج بود مورچگانرا انبار
دامن جامه جان پاک کن از گرد حدث
زآنکه لايق نبود جيب مسيحا بغبار
اين زمان دولت گوساله پرستان زر است
گاو اگر بانگ کند ره بزندشان بخوار
عابد آن بت سيم اند جهاني،، که ازو
شد مرصع بگهراسب و خران را افسار
گردن ناقه صالح بجرس لايق نيست
چون شتر بارکش و همچو جرس بانگ مدار
کار اين قوم بهارون قضا کن تسليم
تو برو تا سخن از حق شنوي موسي وار
ره رواي مرد که چون دست زنان حاجتمند
نيست با نور الهي يد بيضا بسوار
عزم اين کار کن ار علم نداري غم نيست
در صف معرکه رستم چه پياده چه سوار
ور تو خواهي که ز بهر تو جنود ملکوت
ملک گيرند برو با تن خود کن پيکار
ور چنانست مرادت که درخت قدرت
شاخ بر سدره رساند ز زمين بيخ برآر
ور خوهي از صفت عشق بگويم آسان
نکته يي با تو اگر بر تو نيايد دشوار
عشق کاريست که عجز است درو دست آويز
عشق راهيست که جانست درو پاي افزار
عشق شهريست که در وي نبود دل را مرگ
عشق بحريست که از وي نرسد جان بکنار
اندرين دور که رفت از پي نان دين را آب
شاهبازان چو شتر مرغ شدند آتش خوار
راست گويم چو کدو جمله گلو و شکمند
اين جماعت که زپاليز زمانند خيار
دين ازين قوم ضعيف است ازيرا ببرد
ظلمت چهره شب روشني روي نهار
کم عيار است زر شرع، چو هر قلابي
سکه برد از درم دين ز براي دينار
عزت از فقر طلب کز اثر او پاکست
شعرت از حشو ثناهاي سلاطين کبار
دين قوي دار که از قوت اسلام برست
حجر و کعبه ز تقبيل و طواف کفار
مدح مخلوق مکن تا سخنت راست شود
کآب از همرهي سنگ رود ناهموار
شکر کن شکر که از فاقه نداري اين خوف
که عزيز سخنت را بطمع کردي خوار
هست اميد که يک روز ترا نظم دهد
شعر قدسي تو در سلک سکوت نظار
آن ملوکي که بشمس فلکي نور دهند
زآن نفوس ملکي تحت ظلال الاطمار
زين سخنها که سنايي برد از نورش رنگ
ور بدي زنده چو گل بوي گرفتي عطار
جاي آنست که فخر آري و گويي کامروز
خسرو ملک کلامم من شيرين گفتار
آب رو برده اي از رود سرايان سخن
چنگشان ساز ندارد تو بزن موسيقار
از پي مجلس عشاق غزل گوي غزل
که ز قول تو چو مي مايه سکر است اشعار
بقبول ورد مردم گهر نظم ترا
نرخ کاسد نشود، تيز نگردد بازار
زآنکه با نغمه موزون نبود حاجتمند
قول بلبل باصولي که زند دست چنار
ور ترا شهرت سعدي نبود نقصي نيست
حاجتي نيست در اسلام اذان را بمنار
سيف فرغاني کردار نکو کن نه سخن
زشت باشد که نکو گوي بود بدکردار
ورنه کم گوي سخن، رو پس ازين خامش باش
که خموشي ز گناه سخنست استغفار