شماره ٣٨

بعشق اي پسر جان و دل زنده دار
دل و جان بي عشق نايد بکار
بدو درفگن خويشتن را بسوز
بچوبي براو آتشي زنده دار
از آن پيش کآهنگ رفتن کند
ز قاف جسد جان سيمرغ سار
اگر صيد عنقاي عشق آمدي
شود جان تو باز دولت شکار
توقف روا نيست، در پاي عشق
فدا کن سراي خواجه گردن مخار
اگر اختياري بدستت دهند
بجز عشق کاري مکن اختيار
درين کوي اگر مقبلي خانه گير
ازين جيب اگر زنده اي سر برآر
نه اين دام را هر دلي مرغ صيد
نه اين کار را هرکسي مرد کار
بکنجي اگر عشق بنشاندت
تو آن کنج را گنج دولت شمار
در آن کنج مي باش پنهان چو گنج
بر آن گنج بنشين ملازم چو مار
اگر سر برندت از آنجا مرو
وگر پي کنندت قدم برمدار
پلاسي که عشق افگند در برت
که باشد به از خلعت شهريار
سراپاي زيبا کند مر ترا
چو ساعد زياره چو دست از نگار
عزيزان مصر جهان سيم و زر
بنزد گدايان اين کوي خوار
درين ره چو آهنگ رفتن کني
شتر هيچ بيرون مبند از قطار
مبر تا بمنزل زمام وفاق
ز خاک نجيبان آتش مهار
پياده روان از پي عز راه
ولي بر براقان همت سوار
گران بار ليکن سبک رو همه
که عشق است حادي و فقرست يار
همه بر در دوست موسي طلب
همه در ره فقر عيسي شعار
گر از پنبه هستي خويشتن
چو دانه شدي رسته حلاج وار
مينديش اگر حکم شرع شريف
اناالحق زنانت برد سوي دار
گر آن سر تواني نهان داشتن
که هر لحظه بر جان شود آشکار،
تو آن قطب باشي که در لطف و قهر
بود بر تو کار جهان را مدار
زمان از تو نيکو چو مردم ز دين
جهان از تو خوش همچو باغ از بهار
کند حکم جزم تو تأثير روح
که چون ناميه گل برآري ز خار
دمت عيسوي گردذو، شاخ خشک
چو مريم بگيرد ز نفخ تو بار
دبيران قدسي بنامت کنند
خلافت بمنشور پروردگار
رسول دو عالم لقب گويذت
امين الخزاين، اميرالديار
اگر حکم راني بسلطان عشق
برين زرد رويان نيلي حصار
شتر گربه بار امر ترا
بگردن کشد بختي روزگار
الا اي دلارام جانها بدان
که عاشق بجايي نگيرد قرار
مگر بر در جان پاک رسول
که او بود مر عشق را حق گزار
نه بر دامن شقه همتش
از آلايش هر دو عالم غبار
بدو فخر کرده يکايک دو کون
وليکن مر او را ز کونين عار
چو کعبه که دروي يمين الله است
سر تربت و خاک پايش مزار
دلش مرغزار تذروان عشق
ز امطار حزن اندرو جويبار
کلاغان اغيار را کرده دور
بشاهين ما زاغ ازآن مرغزار
شريعت که فقه است جزوي ازو
ز طومار علمش يکي نامه وار
چو دل ديد کو خاتم الانبياست
شد از مهر او چون نگين نامدار
شده سيف فرغاني از مدح او
چنان نامور کز علي ذوالفقار
عجب ژرف بحريست درياي عشق
همه موج قهر از ميان تاکنار
فگنده درو هرکسي زورقي
نه چون کشتي شرع درياگذار
چو بادي مخالف برآيد دمي
از آن جمله زورق برآيد دمار
مگرکشتي سنت احمدي
که بحريست پر لؤلؤ شاهوار
برافراخته بادبانهاي نور
همه موج آشام و تمساح خوار
چو در وي نشيني بيکدم ترا
رساند بساحل رهاند زبار
وز آن پس عجب عالمي فرض کن
که سنت بود کتم آن، زينهار
قضا اندرو از خطاها خجل
قدر اندرو از گنه شرمسار
زر علم بي سکه اختلاف
رخ وعده بي برقع انتظار
نه دروي دو رويي خورشيد و ماه
نه در وي دورنگي ليل و نهار
بهرجا که کردي گذر بوي وصل
بهر سو که کردي نظر سوي يار
ز اغيار آثار ني اندرو
که کس را مزاحم بود روز بار
بجز جان صافي و از جام وصل
شراب حقيقت درو کرده کار
خمار اشکن مست آن خمر هست
بهشتي پر از نعمت خوش گوار
گرين ملک خواهي که تقرير رفت
بعشق اي پسرجان و دل زنده دار