شماره ٣٥

برون زين جهان يک جهاني خوشست
که اين خار و آن گلستاني خوشست
درين خار گل ني و ما اندرو
چو بلبل که در بوستاني خوشست
سوي کوي جانان و جانهاي پاک
اگر مي روي کارواني خوشست
تو در شهر تن مانده اي تنگ دل
ز دروازه بيرون جهاني خوشست
ز خود بگذري، بي خودي دولتيست
مکان طي کني، لامکاني خوشست
همايان ارواح عشاق را
برون زين قفس آشياني خوشست
تو چون گوشت بر استخواني درو
که اين بقعه را آب و ناني خوشست
ز چربي دنيا بشو دست آز
سگست آنکه با استخواني خوشست
اگر چه تو هستي درين خاکدان
چو ماهي که در آبداني خوشست
کم از کژدم کور و مار کري
گرت عيش در خاکداني خوشست
مگو اندرين خيمه بي ستون
که در خرگهي ترکماني خوشست
هم از نيش زنبور شد تلخ کام
گر از شهد کس را دهاني خوشست
بعمري که مرگست اندر قفاش
نگويم که وقت فلاني خوشست
توان گفت اگر بهر آويختن
دل دزد بر نردباني خوشست
برو رخت در خانه فقر نه
که اين خانه دارالاماني خوشست
که مرد مجرد بود بر زمين
چو عيسي که بر آسماني خوشست
بهر صورتي دل مده زينهار
مگو مر مرا دلستاني خوشست
بخوش صورتان دل سپردن خطاست
دل آنجا گرو کن (که) جاني خوشست
الهي تو از شوق خود سيف را
دلي خوش بده کش زباني خوشست