شماره ٣٤

عشق و دولت اگر بود باهم
بتو نزديکتر شود راهم
محنت و عشق هر دو هم زادند
عشق و دولت کجا بود باهم
هست بخت آنکه تو مرا خواهي
هست عشق آنکه من ترا خواهم
عشق خواند مرا بدرگه تو
ليک دولت برد بدرگاهم
هست ارزان بمحنت همه عمر
دولتي کز تو کرد آگاهم
بسوي خيمه تو مي نگرد
ترک جان از تن چو خرگاهم
سوزن گم شده است در ره هجر
اين تن همچو رشته يکتاهم
که ز خورشيد اگر چراغ کني
نتوان يافتن بيک ماهم
در غم تست ناله هم نفسم
در ره تست سايه همراهم
مردم از من ترا همي طلبند
که من از تو ترا همي خواهم
بدو زلف تو عشق قيدم کرد
رسن تو فگند در چاهم
عشق تو سوخت خرمن خردم
باد تو برد دانه و کاهم
رخ تو ديد مست شد عقلم
در همين خانه مات شد شاهم
سخنم چون بسمع تو نرسيد
کز تو همچون سخن در افواهم
اي چو شب دل سياه کرده، مباش
ايمن از ناله سحرگاهم
گر تو از روشني چو آينه يي
عاقبت تيره گردي از آهم
سر نهم زير پاي تا برسد
بدرخت تو دست کوتاهم
گر همه رنگها بياميزي
اي دو زلف دراز و بالا هم
بجز از رنگ عشق تو رنگي
نپذيرم که صبغة اللهم
من نه آن عاشقم که در پي خود
هم چو سعدي بري باکراهم
گر چه در خانه خفته ام بي کار
بتو مشغول و با تو همراهم
زين گلستان بسيف فرغاني
خاردادي مدام و خرما هم