شماره ٣٠

الا اي زده چون من از عشق لاف
مزن در ره عشق لاف از گزاف
نگنجد دل عاشق اندر دو کون
نيايد يد قدرت اندر نکاف
تو با عاشقان همسري چون کني
بفقهي که داري سراسر خلاف
نه همتا بود اطلس چرخ را
بکرباس خود ابر اسپيد باف
اگر قطره در نفس خود هست خرد
بزرگست چون شد بدريا مضاف
بر الواح اطفال اگر حرف بود
ببين در نبي سوره يي گشته قاف
ترا هست جاني چو آب روان
ازين جسم حالي مزن هيچ لاف
چو در اصل پاکش براهيم هست
پيمبر ننازد بعبد مناف
اگرچه گه سعي در کار علم
چو حاجي رمل ميکني در مطاف
تو گر کعبه باشي بفضل و شرف
درين گوي کردن نياري طواف
نه از بهر عشقست طبع دورنگ
نه از بهر تيرست قوس نداف
تو عاشق بر آن کس شوي کو بود
چو قاقم بسينه چو آهو بناف
همي کوش با نفس خويش و مترس
که غالب بود حيدر اندر مصاف
شب خويشتن روز کن اين زمان
که مه بدرو ابرست در انکساف
در انداز خود را بدرياي عشق
گهر مي ستان و صدف مي شکاف
چو در دفتر عشقت آرند نام
جهاني شوي از عوارض معاف
تو در مصر عرفان عزيزي شوي
چو يوسف بتعبير سبع عجاف
ز امر کن اندر گلستان خلق
بداني چه برگ آورد شاخ کاف
بتو رو نمايند آن مردمي
که هستند در صلب امکان نظاف
ايا سيف فرغاني ار عاقلي
برو گوشه يي گير و بگزين عفاف
ز تو کار عشاق نايد چنانک
ز بيني سرشک وز ديده رعاف