شماره ٢٦

ايا قطره جانت از بحر نور
چو عيسي مجرد چو يحيي حصور
بدنيا مقيد مکن جان پاک
بحني ملوث مکن دست حور
بعشق اندرين ظلمت آباد کون
ببين ره که عشق است مصباح نور
بنزد من ارواح بي عشق هست
همه مرده و کالبدها قبور
چو زنده نگردند اينجا بعشق
همان مرده خيزند روز نشور
چو عشقت بتيغ محبت بکشت
همو زنده گرداندت بي قصور
بصور ارچه خلقي بميرند ليک
دگر ره کند زنده شان نفخ صور
چو با عشق ميري ازين زندگي
ترا ماتم خويشتن هست سور
دم از عشق جانان زند جان پاک
که فخر از تجلي کند کوه طور
ز معشوق اگر دور باشي منال
که در عشق دوري نيارد فتور
شعاعش بتو مي رسد دم بدم
وگر چند خورشيد هست از تو دور
چو چشم تو از عشق آبي نريخت
چنين چشم را خاک شايد ذرور
ندارد خرد قوت کار عشق
نيارند تاب تجلي صخور
پس پشت کردي جحيم و صراط
چو از هستي خويش کردي عبور
وراين ره نرفتي برين ره نشين
که بي آب را خاک باشد طهور
محب را مدان چون من و تو حريص
ملک را مخوان همچو انسان کفور
نخوردست زاهد دمي خمر عشق
از آنست مست از شراب غرور
گرت نيست از شرع عشق آگهي
بر اسرار شعرم نيابي شعور
وگر پاک داري درون چون صدف
چه درها بدست آوري زين بحور
توي ابر در پيش خورشيد خويش
چو خود را تواني ز خود کرد دور
شوي بر زمين آسماني چنان
که آن ماه را از تو باشد ظهور
چو عاشق غزل گويد از درد دل
تو دم درکش اي خواجه زين قول زور
که زردشت پنهان کند زند خويش
بجايي که داود خواند زبور
غم سيف فرغاني از درد دل
که او بسط دل کرد و شرح صدور
بنزد کساني که اين غم خورند
مزيت بود حزن را بر سرور