شماره ٢١

اي که در صورت خوب تو جمال معنيست
قبله روح از آن روي کنم کان اوليست
هرکرا قالب دل جان نپذيرفت از عشق
همچو تمثال بود، صورت او بي معنيست
ره نماينده هميشه بظلال عشق است
ماه روي تو که يک لمعه او نور هديست
علما کاتب ديوان تواند الا آنک
سخن عشق نويسد قلم او اعليست
همه ذرات جهان مضطرب از عشق توند
خاک را چون فلک از شوق تو آرامي نيست
هرچه بر لوح وجودند ثناگوي توند
اگر الفاظ مديح است و گر حرف هجيست
نقطهايي که برين لوح پراگنده شدند
باز اگر جمع کني شان همه را اصل يکيست
حرفها جمله زبانهاي معاني دارند
حکمت ما همه از منطق ايشان امليست
زاشک پنهان الف ترچولحاف ابرست
بالش نقطه که افتاده بزير سر بيست
هرکه اندوه تو خورد از غم خود سير آمد
عافيت يافت مريضي که طبيبش عيسيست
نفس مأموم دلي دان که امامش عشقست
گرگ راعيست در آن گله که چوپان موسيست
ديده در روضه عقبي بتو روشن نشود
کوردل را گهر چشم نظر بر دنييست
نزد ارباب بصيرت اگرش صد چشم است
مرد کورست چو با غير تو او را نظريست
اي که طاعت نکني خاص براي منعم
از نعيم دو جهان هرچه خوري جمله ربيست
نزد عشاق تو گويست و زدن را شايد
هرچه در عرصه ميدان علي تابثريست
از علي وزثري بگذر اگر مرد رهي
کم حاجي چه زني چون متوجه بمنيست
سفر کعبه اگر از طرف شام کنند
در ره مکه يکي منزل حجاج عليست
هرکه او طالب خط است و دم از عشق زند
نزد قاضي حقيقت سخن او دعويست
هرچه در قيد خود آرد دل آزادت را
بجز از عشق بدو دل ندهي آن تقويست
غم دينار ندارند که درويشانرا
حسبناالله رقم بر درم استغنيست
چون ترازو ز پي عدل درين کار آنست
که بجز راستي او را چو الف چيزي نيست
راستي را چو الف هيچ نداري زين ذوق
گر ترا مکنت شين است و ترا ثروت تيست
نزد آن کز حدث نفس طهارت کرده است
خاک آن ملک کلوخي ز پي استنجيست
نزد عاشق گل اين خاک نمازي نبود
که نجس کرده پرويز و قباد و کسريست
تا تويي زنده مسلمان نشوي رو خود را
بکش اي خواجه که در مذهب عشق اين فتويست
زنده جاني که بشمشير غمش خود را کشت
بحيات ابدي مژده ور بويحيست
عشق صورست، ترا مرده کند زنده کند
بعث روح است از آن طامه (او) کبريست
هاي هو نون انانيت ما را خصم است
محو کن حتم جدل زآنکه نه اين جاي مريست
در سواد بشري کشف چنين ظلمت را
چاره از نور بياضي است که در ديده هيست
مرد ره را ز پي تازگي عهد الست
در شب خلوت خود هر نفسي روز بليست
در ره عشق اگر پي رو عقل خويشي
رو که تو چشم نداري و دليلت اعميست
بر سر آن ره نارفته که مي بايد رفت
خيز و غافل منشين بر قدم صدق بايست
سر درين ره نه و مي رو که برفتن ز همه
ببري دست که پاي تو دو و راه يکيست
رو که در باديه عشق نشيد سخنم
اي گران بار شتر سير ترا همچو حديست
من نويسنده و گوينده نيم چون دگران
سخنم داعي عشق و قلمم حرف نديست
سخنم نيست ز قانون محبت بيرون
وين اشارات ترا از مرض روح شفيست
چون درين کار برآورد دمي، زن مردست
چون درين راه ندارد قدمي، مرد زنيست
از سر صدق برو پاي طلب در ره نه
گرچه يابنده جانان کم و جوينده بسيست
بر وجوهات سخن ناظر دل مشرف شد
وندرين شغل رهي را قلم استيفيست
در چنين ملک که تيغ همه در وي کندست
پادشاهم که بشمشير خودم استيليست
سيف فرغاني اگر در طلبش جد نکني
سخنت لاف و دروغ و عملت هزل (و) هجيست