قال علي لسان الولي المشار اليه والقطب المدار عليه

من آن آيينه معني نمايم
که از مرآت دل زنگي زدايم
چو موسي علم جوي از من که چون خضر
بدانش منبع آب بقايم
چو روح الله با نفاس مطهر
جهاني کوردل را توتيايم
چو بر سر خاک کردم خويشتن را
زمين شد آسمان در زير پايم
اگر خواهم بسوي عالم قدس
ز گردون نردبان سازم برآيم
بلطف و حسن چون عيسي و يوسف
بمردم جان ببخشم دل ربايم
مرا فيض يدالله قفل بگشود
بده انگشت مفتاح خدايم
چنان در حل و عقدم دست مطلق
که خواهم بندم و خواهم گشايم
عزيزم کرد چون مهمان اگر چه
بخواري داشت بر در چون گدايم
بطير عارفان سيرم بدل شد
مقامي نيست اندر هيچ جايم
بشرق و غرب مي رفتم چو خورشيد
کنون اندر مقام استوايم
زوال من زوال مملکت دان
که من اين مملکت را پادشايم
گهي استون آن سقف رفيعم
گهي معمار اين عالي سرايم
ببندد آبها چون بست طبعم
بگردد کوهها چون گشت رايم
فلک گردان بود چون من بگردم
زمين برجا بود چون من بجايم
اگر يک ذره بفرستم بيايد
چو سايه آفتاب اندر قفايم
امامانند اندر صحبت من
وليکن مقتدي من مقتدايم
اگرچه در رکابم اوليايند
وليکن همعنان با انبيايم
گهي چون موج بيني در بحارم
گهي چون ابريابي در هوايم
منم اکسيري تحقيق وآنگاه
دگر اعيان مس و من کيميايم
مرا اين دولت و مکنت عجب نيست
امانت دار گنج مصطفايم
نهاده پادشاه پادشاهان
کليد گنج در دست عطايم
تو بيماري جان داري و گويي
طبيب مرده دل داند دوايم
ز داروها که در قانون نوشتست
مجو صحت که چون قرآن شفايم
الا اي بي خبر چون اشتر مست
که خواني چون جرس هرزه درايم
من اين رمزي که گفتم حال قطب است
نه حال من که قطب آسيايم
بتو زآن نافه بويي مي فرستم
بتو زآن لاله رنگي مي نمايم
که تا داني که حق را دوستانند
که من از گفتني شان مي ستايم
من بيچاره بر درگاه ايشان
بسان سيف فرغاني گدايم