شماره ١٩

اي زبده جهان ز جهان نازنين تويي
واندر خور ثناي جهان آفرين تويي
در پاي تو فشانم اگر دست رس بود
اين نازديده جان که چو جان نازنين تويي
از پشت آسمانت ملک مي کند خطاب
کاي به ز روي مه مه روي زمين تويي
تو برتري ز وصف و نهاذن نمي توان
حدي درو که گفت توان اين چنين تويي
بحريست نعت تو و درو خوض مشکل است
زيرا که گوهر صدف ما وطين تويي
قدرت که پاي جمله اشيا بدست اوست
گويي يدالله است و ورا آستين تويي
اي مسندت بلند شده در مقام قرب
بنگر بزير دست که بالانشين تويي
عالم چو خاتمست در انگشت قبض و بسط
اشيا نفوس خاتم وزيشان نگين تويي
هر رطب ويابسي که رقم دارد از وجود
در خويشتن طلب که کتاب المبين تويي
شد رتبت تو بيشتر اندر حساب حس
همچون الف، اگر چه چوياواپسين تويي
زآن لعل آبدار که همرنگ آتش است
ما تشنه ايم و چشمه ماء معين تويي
بر روي چرخ ديده اي اي جان هلال و بدر
در عشق و حسن آن منم اي جان و اين تويي
اي زلف يار، باز رسن باز جان ما
در تو ز دست دست، که حبل المتين تويي
ما جمله دل بمهر تو اسپرده ايم از آنک
دلها خزانه ملک است و امين تويي
بر ما بنور لامع اسلام روشنست
کاي عشق يار غير تو کفرست و دين تويي
علم ار چه صادقست در اخبار خود چو صبح
ليک آفتاب مشرق حق اليقين تويي
يارم صريح گفت اگر چند اين زمان
چون عقل در بزرگي ما خرده بين تويي
تا تو تويي ترا نکند عشق ما قبول
کوهست چون فرشته و عجل سمين تويي
خرمهره وار جوهر دل را که هست فرد
بر ريسمان مبند که در ثمين تويي
اندوه عشق گفت که هرگز ترا نبود
نعم الرفيق جز من و بئس القرين تويي
با مرد درد عشق کسي را چه نسبتست
او رشح کوثر ست ونم پارگين تويي
اي زآب چشم شسته بسي آستان دوست
مسکين ز خاک درگه او بوسه چين تويي
وقتست اگر شوي چو زليخا بوصل شاد
يعقوب وار در غم يوسف حزين تويي
با شعر همچو شهد ازين پس بباغ وصل
بر گل نشين که نحل چنين انگبين تويي