شماره ١٧

کم خور غم تني که حياتش بجان بود
چيزي طلب که زندگي جان بآن بود
هيچش ز تخم عشق معطل روا مدار
تا در زمين جسم تو آب روان بود
آنکس رسد بدولت وصي که مرورا
روح سبک ز بار محبت گران بود
چون استخوان مرده نيايد بهيچ کار
عشقي که زنده يي چو تواش در ميان بود
معشوق روح بخش باول قدم چو مرگ
از هفت عضو هستي تو جان ستان بود
آخر بعشق زنده کند مر ترا که اوست
کآب حيات از آتش عشقش روان بود
از تو چه نقشهاست در آيينه مثال
ديدند و گر تو نيز ببيني چنان بود
اين حرف خوانده اي تو که بر دفتر وجود
لفظيست صورت تو که معنيش جان بود
با نور چشم فهم تو پنهان لطيفه ييست
جان تو آيتيست که تفسيرش آن بود
اي دل ازين حديث زبان در کشيده به
خود شرح اين حديث چه کار زبان بود
خود را مکن ميان دل و خلق ترجمان
تا سر ميان عشق و دلت ترجمان بود