شماره ٥

ايا سلطان لشکرکش بشاهي چون علم سرکش
که هرگز دوست با دشمن نديده کارزار تو
ملک شمشيرزن بايد، چو تو تن مي زني نايد
ز تيغي بر ميان بستن مرادي در کنار تو
نه دشمن را بريده سر چو خوشه تيغ چون داست
نه خصمي را چو خرمن کوفت گرز گاوسار تو
عيالان رعيت را بحسبت کدخدايي کن
چو کدبانوي دنيا شد برغبت خواستار تو
مروت کن، يتيمي را بچشم مردمي بنگر
که مرواريد اشک اوست در گوشوار تو
خري شد پيشکار تو که دروي نيست يک جو دين
دل خلقي ازو تنگست اندر روز بار تو
چو آتش برفروزي تو بمردم سوختن هردم
ازان کان خس نهد خاشاک دايم بر شرارتو
چو تو بي راي و بي تدبير او را پيروي کردي
تو در دوزخ شوي پيشين و از پس پيشکار تو
بباطل چون تو مشغولي ز حق و خلق بي خشيت
نه خوفي در درون تو نه امني در ديار تو
نه ترسي نفس ظالم را ز بيم گوشمال تو
نه بيمي اهل باطل را ز عدل حق گزار تو
بشادي مي کني جولان درين ميدان، نمي دانم
در آن زندان غم خواران که باشد غمگسار تو
بپاي کژروت روزي درآيي ناگهان در سر
وگر سم بر فلک سايد سمند راهوار تو