شماره ٤

چو بگذشت از غم دنيا بغفلت روزگار تو
در آن غفلت ببي کاري بشب شد روز کار تو
چو عمر تو بنزد تست بي قيمت، نمي داني
که هر ساعت شب قدرست اندر روزگار تو
چه روبه حيلها سازي ز بهر صيد عواني
تو مرداري خوري آنگه که سگ باشد شکار تو
تو همچون گربه آنجايي که آن ظالم نهد خواني
مگر سيري نمي داند سگ مردار خوار تو
طعامش لحم خنزيرست و چون آبش خوري شايد
ز بي ناني اگر از حد گذشتست اضطرار تو
ز بيماري مزورهاي چون کشکاب مي سازد
ز بهر مرگ جان خود دل پرهيزکار تو
تو بي دارو و بي قوت نيابي زين مرض صحت
بميرد اندرين علت دل بيمار زار تو
ترازان سيم مي بايد که در کار خودي دايم
چو کار او کني هرگز نيايد زر بکار تو
ز حق بيزاري ار باشد سوي خلق التفات تو
زدين درويشي ار باشد بدنيا افتخار تو
زر طاعت بري آنجا که اخلاصي در آن نبود
بسي بر تو شکست آرد درست کم عيار تو
ز نقد قلب بر مردم زمين حشر تنگ آيد
بصحراي قيامت در چو بگشايند بار تو
کجا پوشيده خواهد ماند افعالت در آن حضرت
که يکسانست نزد او نهان و آشکار تو
چو طاوسي تو در دنيا و در عقبي، کجا ماند
سيه پايي تو پنهان ببال چون نگار تو
بجامه قالب خود را منقش مي کني تا شد
تکلفهاي بي معني تو صورت نگار تو
بدين سرمايه خشنودي که از دنيا سوي عقبي
بخواهي رفت و راضي ني ز تو پروردگار تو
ازين سيرت نمي ترسي که فردا گويدت ايزد
که تو مزدور شيطاني و دوزخ مزد کار تو