اي تو بر دين مصطفي سالار
بر طريق برادري کن کار
عهد ديرينه را به ياد آور
وز طريق برادري مگذر
دين حق را به حق تويي برهان
مر مرا زين عقيله ها برهان
تو به بغداد شاد و من ناشاد
خود نگويي ورا رسم فرياد
سال و مه ترسناک و انده گين
مانده محبوس تربت غزنين
مکن آخر برادري پيش آر
وز ميان اين حجابها بردار
گرچه هستم اسير هر نااهل
چشم دارم که کار گردد سهل
تا کي اين انقباض و اين دوري
به سر من که تو نه معذوري
عهدهاي قديم را ياد آر
حق نان و نمک فرو مگذار
اين کتابي که گفته ام در پند
چون رخ حور دلبر و دلبند
گرچه بسيار ديده اي تأليف
هيچ ديدي بدين صفت تصنيف
انس دلهاي عارفان سخن
تازه و با مزه نه بي سر و بن
هر چه دانسته ام ز نوع علوم
کرده ام جمله خلق را معلوم
آنچه نص است و آنچه اخبارست
وز مشايخ هر آنچه آثارست
اندرين نامه جملگي جمع است
مجلس روح را يکي شمع است
ملکوت اين سخن چو برخوانند
حرز و تعويذ خويش گردانند
عاقلان را غذاي جان باشد
عارفان را به از روان باشد
ساحري کرده ام درين معني
زان کجا عقل دادم اين فتوي
گر تبجح بين کنم شايد
زين سخنها که جان برآسايد
يک سخن زين و عالمي دانش
همچو قرآن پارسي خوانش
روح را سال و ماه همچو غذاست
دل مجروح را بسان شفاست
من چه گويم تو خود نکو داني
که نگردم خجل چو برخواني
مر خرد را نسيم اوست چو گل
نه چو ديگر حديث بانگ دهل
روز بازار فضل و علم مفيد
عرصه علم و عالم توحيد
همچو دوشيزه دختري زيبا
به جمال و بها چو ماه سما
به حلي و حلل چو گردن حور
دست نااهل دار يارب دور
عدتي مي شناسم اين را من
پيش ايزد مهيمن ذوالمن
کين سخنها نجات من باشد
زانکه توحيد ذوالمنن باشد
شادمان مصطفي و يارانش
وانکه هستند دوستدارانش
چار يار گزيده اهل ثنا
بر تن و جانشان ز بنده دعا
مرتضي و بتول و دو پسرش
وانکه سوگند من بود به سرش
نخورم غم گر آل بوسفيان
نشوند از حديث من شادان
چون ز من شد خداي من خشنود
مصطفي را ز من روان آسود
مالک دوزخ ار بود غضبان
غضب او بگو مرا چه زيان
مر مرا مدح مصطفي است غذي
جان من باد جانش را به فدي
آل او را به جان خريدارم
وز بدي خواه آل بيزارم
دوستدار رسول و آل ويم
زانکه پيوسته در نوال ويم
گر بدست اين عقيده و مذهب
هم بر اين بد بداريم يارب
من ز بهر خود اين گزيدستم
کاندرين ره نجات ديدستم
تو که بر دين شرع برهاني
به سر من که جمله برخواني
تو چه داني بيار و فتوي کن
نيست اندر سخن مجال سخن
گفتم اين و برت فرستادم
در گنج علوم بگشادم
عددش هست ده هزار ابيات
همه امثال و پند و مدح و صفات
گر ترا اين سخن پسند آيد
جان من ايمن از گزند آيد
ور پسند تو نايد اين گفتار
خود نديدي به جمله باد انگار
تو شناسي که نيست هزل و محال
نوش کن زود و خاک بر لب مال
منتظر مانده ام در اين اندوه
وز غم روزگار بر دل کوه
اين سخن را مطالعت فرماي
نيک و بد در جواب باز نماي
جاهلان جمله ناپسند کنند
وز سر جهل ريشخند کنند
وانکه باشد سخن شناس و حکيم
همچو قرآن نهد ورا تعظيم
يافت اين بيتهاي جزل فصيح
بر همه شعر شاعران ترجيح
گر کند طعني اندرين نادان
گو بکن نيست بهتر از قرآن
خواند کافر ز جحد دل پر ريم
مصحف مجد را به افک قديم
برشان شعرم ار بود ترفند
تو بروشکر کن برايشان خند
ندهم بيش از اين ترا تصديع
عرضه کن بر همه شريف و وضيع
گويي اين اعتقاد مجدودست
جمله برگفتنش آنچه مقصودست
تا بداني يقين که اين گفته
در درياست جمله ناسفته
خالق غيب دان گواه من است
کين ره شاهراه و راه من است
بس کنم قصه و دعا گويم
مر ترا در ثنا رضا جويم
خواهم از کردگار خود شب و روز
که شوي بر مرادها پيروز
بود نيمي گذشته از مرداد
که از اين گفته ها بدادم داد
شد تمام اين کتاب در مه دي
که در آذر فکندم اين را پي
پانصد و بيست و پنج رفته ز عام
پانصد و سي و چار گشت تمام
باد بر مصطفي درود و سلام
ابدالدهر صد هزاران عام
صدهزاران ثنا چو آب زلال
از رهي باد بر محمد و آل