گر در آورد يافت خلد و نعيم
ورنه جاي ويست قعر جحيم
آنکه پهلو همي زند با من
پهلويي را نداند از دامن
شعر من گل محال او خار است
خود خريدار ما پديدارست
حکما را بود به خوان جلال
لقمه و سحر و نظم هر سه حلال
جاهلان را ز حرص و بخل مدام
لقمه و شرب و نطق هر سه حرام
چون کنم عقد گوهر از کاني
روح قدسي درو دمد جاني
زنده و تازه کرد چون طوبيش
دل و جان را طراوت معنيش
گفته من روان شمار روان
در دو عالم چوچشمه حيوان
شعر ابناي عصر اندر شر
هم روانست ليک سوي سقر
آب نيکو بود روان در ده
ليک در ريگ نا رواني به
آب چون شد روان چه سازد باغ
ريگ چون شد روان بلخشد راغ
آب منصف روان روان باشد
ليک سيلش هلاک جان باشد
شعر من سوي کافر و مؤمن
همچو آبست و نفس ازو ايمن
حکمت اين حکيم ژاژ فروش
هست مانند کري اندر گوش
حکم او هم روان بود در شور
سيم بد هم روان بود بر کور
شرع و شعر از روان وجان خيزد
عشر و خمس از ضياع و کان خيزد
از تن و طبع شرع و شعر نزاد
توده شوره عشر و خمس نداد
همچو آبست اين سخن به جهان
پاک و روشن روان فزا و روان
چون ز قرآن گذشتي و اخبار
نيست کس را برين نمط گفتار
کردي از نيستي به من نسبش
ديو قرآن پارسي لقبش
گويمت گر کني ز من تو سوال
اين نکوتر بسي که سبع طوال
پس علي رغم جاهليت را
وز پي مردي و حميت را
با روان و خرد بياميزش
بر در کعبه دل آويزش
تن ز نقشش همي بيابد جان
جان ز مغزش همي ببندد کان
فضلا متفق شدند برين
که کلامي گزيده نيست جز اين
خط اوراق اين سخن گه رنگ
سيه و خوش دلست چون شه رنگ
آفتابيست اين سخن کز عز
در تراجع نيوفتد هرگز
هر که اين بشنود به گوش از دور
لحن داود ظن برد ز زبور
سر به سر حکمت و مواعظ و پند
بنده را پند و رند را ترفند
شعر من صورت روان بدنست
خط من خامش شکر سخن است
هر که را اندرين دو جهل و شکيست
شعر من جانش را يکي و يکي است
در سرايي که مکر و فن دارد
تازگي گفته هاي من دارد
لذتي دارد اين سخن تازه
که به خوبي گذشت از اندازه
برسانيده ام سخن به کمال
مي بترسم که راه يافت زوال
چون به غايت رسد سخن به جهان
زود آيد در آن سخن نقصان
بيتي از شعر من سوي بدال
کم نباشد ز بيست بيت المال
گرچه در غفلت اندرين سي سال
دفتر من سياه کرد خيال
اين سخنها ز کاتب چپ و راست
عذر سيصد هزار ساله بخواست
کردم از خاطري ز لؤلؤ پر
دامن آخرالزمان پر در
آنچه زين نظم در شمار آمد
عدد بيت ده هزار آمد
بعد ازين گر اجل کند تأخير
آنچه تقصير شد شود توفير
هر که زين پس به شاعري پويد
يا نگويد وگرنه زين گويد
زين سخن کاصل عالم افروزيست
دان که پيروز بخت را روزيست
هر که او طالب اذاي منست
خون اوداج او غذاي منست
اين حديث از پي دل ابليس
گر بننوشت خصم گو منويس
کز پي تشنگان عليين
کاتب جان همي نويسد اين
بد نژادي که ديو زاد بود
گر بننويسد اين ز داد بود
قدر اين شعر ديو چه شناسد
بوم خورشيد ديد بهراسد
چه بود زين شنيع تر بيداد
لحن داود و کر مادرزاد
پيش اين گفته سر فرود آرد
سخن آراي هر چه بردارد
جاهلي کو شنيد اين سخنان
يا بديد اين لطيف سرو بنان
جز به صورت بدو نپيوندد
زانکه بر ريش خويش مي خندد
اينت رنجي که کور شمع خرد
پس بخسبد درو همي نگرد
شمع بيهوده دان تو در بر کور
لحن داود و مستمع چو ستور
تو به گلبن ده آب حيوان را
گو برو خاک خور مغيلان را
خاتم انبيا محمد بود
خاتم شاعران منم همه سود
هر که او گشته طالب مجدست
شفي او ز لفظ بوالمجدست
زانکه جد را به جد شدم بنيت
کرد مجدود ماضيم کنيت
شعرا را به لفظ مقصودم
زين قبل نام گشت مجدودم
به خدار ار به زير چرخ کبود
چون مني هست و بود و خواهد بود
خاطرم چاکريست حکم پذير
هرچه گويم بيار گويد گير
آنکه او منصف است و زيرک سار
نشمارد به بازي اين گفتار
هزل اگر با جدست گو مي باش
که نه از زيرکان کمند اوباش
چون مرا اندرين سفر که رهست
زر و جو هست و عيسي و خر هست
بخورد آنچه هست در خور او
آنچه زر عيسي آنچه جو خر او
نيک بايد بود ز روي شمار
نيکي بي بدي تو چشم مدار
هر کجا راحتيست صد رنج است
زير رنج اندرون همه گنج است
زانکه در زير هفت و پنج و چهار
نيست مل بي خمار و گل بي خار
اين جهانيست خوب و زشت بهم
وآن جهان دوزخ و بهشت بهم
در جهاني که نظم او ز دوييست
باعثش بدخويي و نيک خوييست
نز پي نظم پادشاهي او
قهر و لطف است با الهي او
توبد و نيک ديده اي به جهان
خير با شر و کفر با ايمان
قبض و بسطست در جهان حيات
ضر و نفعست درمزاج نبات
قبض و بسطي که در جهان دلست
همچو در شکل و صورت آب و گلست
مصلحت راست اين دو رنگي او
نه بجهلست ترک و زنگي او
هر که او خيره ساز و مستحلست
گرد بدزدد ز شعر من بحلست
نيست از عقل وقت مهماني
لقمه تنها زدن ز لقماني
چه حکيمي بود که خوان بنهد
باغبان را نواله اي ندهد
ميزباني خاص خوي بدست
دعوت عام کردن از خردست
ميزباني چو خواني آرايد
تره همچون بره به کار آيد
گرچه با هزل جد چو بيگانه ست
هزل من همچو جد هم از خانه ست
شاه را چون خزانه آرايد
چيز بد همچو نيک دربايد
هزل من هزل نيست تعليمست
بيت من بيت نيست اقليمست
تو چه داني که اندر اين اقليم
عقل مرشد چه مي کند تعليم
يعني ار جد اوست جان آويز
هزلش از سحر شد روان آميز
شکر گويم که هست نزد هنر
هزلم از جد ديگران خوشتر