بود وقتي منجمي کانا
همچو اهل زمانه نابينا
پادشاهي ورا به خدمت خواند
گاه و بي گاه پيش خود بنشاند
پادشا مر ورا سوالي کرد
مشکلش از ره محالي کرد
پادشا زيرک و جهان بين بود
ظاهر وباطنش پراز دين بود
گفت روزي براي خود بگزين
رو به تقويم حال خويش ببين
آن زمان کت همه کمال بود
کوکب نحس در وبال بود
طالعت را همه شرف باشد
حال تو بر تو منکشف باشد
هيچ نکبت نباشدت پيدا
خيز و دل شادمانه پيش من آ
تا ترا خلعتي دهم در خور
تا شود فقر و فاقه ات کمتر
مرد ابله برفت و روز گزيد
وآنچه مقصود شاه بود نديد
بامدادي بر شه آمد زود
که از آن بهترينش روز نبود
شاه چون ديد مرد را دلشاد
صد در از رنج و غم برو بگشاد
گفت در حال گردنش بزنيد
بسته ويرا ز پيش من بکشيد
مرد دژخيم مر ورا بکشيد
برد واندر زمان سرش ببريد
مي ندانست روز نيک از بد
بود تقليد امام او نه خرد