بود بقراط را خمي مسکن
بودش آن خم به جاي پيراهن
روزي از اتفاق سرما يافت
از سوي خم به سوي دشت شتافت
پادشاه زمان برو بگذشت
ديدش او را چنان برهنه به دشت
شد بر او فراز و گفت اي تن
کر بخواهي سبک سه حاجه ز من
هر سه حالي روا کن تو بخواه
که منم بر زمانه شاهنشاه
گفت بقراط حاجت اول
عملم هست يک به يک به خلل
گنهم محو کن بيامرزم
کز گراني چو کوه البرزم
گفت ويحک خداي بتواند
مزد بدهد گناه بستاند
گفت برگوي حاجت دومين
که منم پادشاه روي زمين
گفت پيرم مرا جوان گردان
عجز و ضعف از نهاد من بستان
گفت اين از خداي بايد خواست
از من اين خواستن نيايد راست
زود پيش آر حاجت سومين
از من اين آرزو مخواه چنين
گفت روزي من فزون گردان
جانم از چنگ مرگ باز رهان
گفت اين نيز کرد نتوانم
ملکم بر جهان نه يزدانم
گفت برتر شو از بر خورشيد
که رطب خيره بار نارد بيد
حاجت از کردگار خواهم من
وز تو حالي بدو پناهم من
تو چو من عاجزي و مجبوري
وز بزرگي و برتري دوري
برتري مر خداي را زيباست
که به ملکت هميشه بي همتاست
يا رب اي سيد به حق رسول
دور گردان دل مرا ز فضول
اي خداوند فرد بي همتا
جسم را همچو اسم بخش سنا