آخر عمرت از دل تفته
همچو بر کودک اول هفته
گربه گر شد به لقمه شاد از تو
گوش و بيني دهد به باد از تو
جنس آنها که نامسلمانند
همچو دونان گران و ارزانند
از پي صيد آهوي خوش پوز
چشمها سرمه کرده اي چون يوز
زانکه ديوي رسيد فريادت
اي کم از خاک چيست اين بادت
مردمي گير و دانش و آزرم
ويحک از ريش خود نداري شرم
تا کي از ريح و ضحکه و تسخر
زين سر و ريش شرم دار اي خر
از پي نان و آب هر روزه
زهر را خنده اي شکر بوزه
تو مده مر عيال را ناني
ديگران داده مر ورا جاني
دشت و کهسار گير همچو وحوش
خانه و خوان بمان به گربه و موش
هر که دادر حرام نان عيال
سخنش دان که گشت سحر حلال
در تو اي شوم نحس دارم ظن
که يکي نان بهست از ده زن
زن چو ندهي تو نان او ناچار
خود به دست آورد چو خر افسار
زن اگر بد کند شوي خرسند
سيم بايد که ماند اندر بند
چون ترا عقل نيست چتوان کرد
ايزدت کرد ازين معاني فرد
نيست عقل هدايتت ز خداي
مکتسب نيز نيست ژاژمخاي
بي سري باش چون ز روي نوي
زرمدي شد بدين صفت علوي
حس و عقلش چو نيست اندر ذات
هست در خورد ناودانش صفات
هست از اين زرمدي چو شد طالب
ننگ و عاري بر آل بوطالب
هر چه بستاند از حرام و حرج
از بهاي نماز و روزه و ترف کند
يا بله يا به منگ صرف کند
برف را يار دوغ و ترف کند
کم شنيديم ون تو لنباني
تر فروشي و خشک جنباني
کان زبانها که اصل شور و شرست
همه اند دهان يکدگرست
عقل و جان کسي که بي ادبست
اين يکي بيوه و ان دگر عزبست
عقل و جان کسي که بي باکست
آن يکي تيره اين دگر خاکست
دل بر اين چار طبع چرخ منه
جعفري بهر خرج کرخ منه
هر که خود زشت و بي خرد باشد
راي او سست و روي بد باشد
صبر کن بر اداي جان کش او
دل منه بر غذاي ناخوش او
کاب رويش ز تخته افلاک
شست تعليقهاي عمرش پاک